فال حافظ که جناب ستایش زحمتش رو کشیدن

بشری اذ السلامه حلت بذی سلم
لله حمد معترف غایه النعم

آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم

از بازگشت شاه در این طرفه منزل است
آهنگ خصم او به سراپرده عدم

پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال
ان العهود عند ملیک النهی ذمم

می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی
جز دیده‌اش معاینه بیرون نداد نم

در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
ان قد ندمت و ما ینفع الندم

ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم

فال سعدی که جناب ساما زحمتش رو کشیدن


دلی که دید که غایب شدست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش

به دست آن که فتادست اگر مسلمانست
مگر حلال ندارد مظالم درویش

دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش

مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش

رمیده‌ای که نه از خویشتن خبر دارد
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش

به شادکامی دشمن کسی سزاوارست
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش

کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش

دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش


فال «دستور زبان عشق قیصیر» که جناب ستایش زحمتشو کشیدن

از خواب چهل ساله ی خود پا شده ام
گم بوده ام و دوباره پیدا شده ام
ای حس شکوهمند غمگین و شگفت
امروز چقدر با تو زیبا شده ام!


فال «رضی الدین آرتیمانی» که جناب ساما زحمتشو کشیدن

جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است
پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است

سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست
خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است

هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد
یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است

پارسائی راست ناید، یار ما آسوده باش
حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است

راست بنگر جانب این پیره زال کج نهاد
کاین جلب پیوسته رنگین‌پار خون شوهر است

در فراقم یاد آنشب همچو آب و آتش است
در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است

از خرابات و حرم چیزی نشد حاصل رضی
اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است