با وجود آدمهای بزرگی که توی زندگیم دیدم دیگه هیچ وجودی برام نمونده که بخوام اظهارش کنم.

مثل مورچه ای در قیاس با گله فیل ها

در بزرگی آنان گم می شوم ، حتی الگو هم نمی شوند ، می روند آن دور دست ها

مثل افق

آفتاب بالای افق که باعث میشه که وقتی میخوای به افق نگاه کنی

دستت رو بیاری بالای ابروت تا سایه ای ایجاد بشه و به اون دور دست ها نگاه کنی

کوچکی ، نه ، شاید بهتر بود می نوشتم ، نیستی.

بعد میگن: نیستی برادر!

اونوقت چی باید جواب بدم؟