بسم الله
امشب رفتیم شهرک گلستان سراغ حسین علاقه بند ، دوست صمیمی جواد . او هم حرفهای خوبی داشت و بیشترش را زد.
رفتن ما اظهر من الشمس است . الان که فکرش را میکنم ، نبودن جواد را تجزیه و تحلیل میکنم ، میبینم من هم یک روز بالاخره نخواهم بود . برای نبودن چه برنامه ای دارم .
جدا هنوز وصیت نامه ای هم ننوشته ام .
مثل اهل الدنیا کرکب بیناهم حلو ساء سائقهم فارتحلوا
علی علیه السلام : مثل اهل دنیا مثل کاروانی است که برای استراحت بار خود را زمین میگذراند ، هننوز ننشسته اند که آن شخص راهنما و کارواندار فریاد میزند : برخیزید که وقت رفتن است .
آیا رفتن ارزش برنامه ریختن ندارد؟
اگر همه ی ما باور داشته باشیم که میرویم اینقدر برای ماندن در جاهای مختلف و به دست آوردن چیزهای مختلف دست و پا میزنیم ؟ !!!
سوال اینجاست : مرز بین احساس مسئولیت و پیگیری کارها در راستای نیل به ارزشها و آرمانهای والای اسلام و انقلاب که البته مستلزم گرفتن مسئولیت و احیانا پست و مقام است با جاه طلبی کجاست ؟
هنرستان که بودیم آقای تفکر سر امتحان یک حدیث برایمان میخواند :
وجدان یگانه محکمه ایست که نیاز به قاضی ندارد .