بسم الله الرحمن الرحیم

 

بابام شعر گفته :

لب تلخ بود و شیرین

در عین شادمانی

میگفت حرف آخر

دلبر به مهربانی

با چهره شکسته

با خاطری پر از شوق

خواندند سوره عشق

با صوت آسمانی

پیمان عشق بستند

اندر حضور احباب

در شهرک وراوی

با عقد جاودانی

 

-----

امروز هم روز جدید تحصیلی بود ، درس خارج نکاح آیت الله حقیقت را دیگه بیخیال شدم(من پایه 5ام هوینجوری میرفتم سر اون درس ، آخه شرکت در درس خارج آزاده ، مردم عادی هم میتونن برن) تا به کارهای مطبوعاتی ام برسم.

با محمدرضا صحبت کردم ، قرار شد از این به بعد غم دین رو توی حوزه اونها کار کنیم ، پیش شماره اش که خیلی مشتری داشت ، ببینیم خدا چه برای شماره های اصلیش رقم بزنه .

---

به جواد گفته بودم مجتبی زن گرفته . رفته بود بهش گفته بود: چرا به من نگفتی نامرد؟ . امروز خود مجتبی رو دیدم میگفت من اصلا مگه بیکارم الان زن بگیرم ، گفتم خب من از خونواده خودتون شنیدم . بعد که پیگیری کردیم دیدیم اونا منظورشون مجتبی بقال محلمون بوده ولی فامیلشو نگفته بودن ، من فکر کردم منظورشون مجتبیای خودمونه .

 

یه روایت از معصوم علیه السلام تو ذهنمه با این مضمون:

در دروغ گویی فرد همین بس که هر چه میشنود بازگو کند.