سلام
سعید و سهیل دیشب اومدن شیراز
من اولین کار خبری جدیمو دیشب انجام دادم
امروز عکساشو چاپ میکنم با خبرش براتون میذارم رو وبلاگ .
فعلا همین
سلام
سعید و سهیل دیشب اومدن شیراز
من اولین کار خبری جدیمو دیشب انجام دادم
امروز عکساشو چاپ میکنم با خبرش براتون میذارم رو وبلاگ .
فعلا همین
ای خدا دلم تنگه . دلم برای تو تنگ شده . دلم برای دوستای نسل سومیه با صفا و بی ریام تنگ شده .
دلم برای لذتهای معنویی که اگه همه دنیا رو بهم بدن عوضشون نمی کنم تنگ شده یادش به خیر . هوا سرد بود ما به عنوان تدارکات زودتر از بقیه راه افتادیم آخه باید میرفتیم خرمشهر و آبادان اسکان و راست و ریست میکردیم . آره یه کم سخت بود به راحتی تو اتوبوس نشستن و جک و جفنگ گفتن نمی رسید ولی عشق بود . میدونین مثلا باید اسکان رو آماده میکردیم موکتها رو می انداختیم و بقیه سوار ماشین بودیم بین آبادان و خرمشهر برای هماهنگی اسکان و غذا و بقیه چیزا . ما نه شلمچه رفتیم نه اروند رود نه موزه دفاع مقدس و آی حال بردیم . وقتی به اسکان اصلی منتقل شدیم . یه حسینیه درب و داغون لدون وسائل گرم کننده ومیشه گفت یه سوله آجری بود. ما کارمون بیشتر شد . شب اول شام رو دادیم گفتیم حالا از خستگی میریم می گیریم می خوابیم تا خود صبح . بعدشم صبحانه و چای ودم بساط برای بچه ها . رفتم پهن شدم کف حسینیه که بیشتر موکت بود بعضی از جاهاشم فرش شده بود . خلاصه هر که یه جوری افتاده بود ما هم رفتیم یه جوری افتادیم . هوا سرد بود پتوی ما هم ازش به عنوان جانونی استفاده شده و نونا رو داخلش گذاشته بودن که خراب نشه . هوا جدا سرد بود . هر کاری کردم خوابم نبرد . مثلا 5 دقیقه می خوابیدم بعد یهو از خواب می پریدم از سرما . بیخیال خواب شدم گفتم برم یه جایی خودمو گرم کنم رفتیم کنار حسینیه قبلا بچه ها آتیش درست کرده و دور هم جمع بودن زغالش مونده بود با هزار زحمت و فوت و دود آتیش و راه انداختیم یه مشت خار هم پیدا کردیم البته کم بود و اصلا چیزی برای سوزوندن پیدا نمیشد . می خواستم برم بگردم با اجازتون دیدم سگها دارن گشت میزنن از خیرش گذشتیم یه جوری آروم آروم آتیشو روشن نگه داشتیم بچه هایی که به هردلیل بیدار بودن میومدن یا نگاه میکردن فکر کنم اون بیچاره ها فکرمیکردن ما با خودمون خلوت کردیم . درست یادم نیست فکر کنم سه شب اونجا بودیم . شب دوم هم یه کم سخت گذشت ولی شب سوم انگار نه انگار که سرده کلاهمو از تو ماشین در آوردم گذاشتم زیر سرمو تخت خوابیدم با تیپا بیدارم کردن . خلاصه اش کنم ما باید تو همین سرما توی یه دیه آب جوش درست می کردیم که خودش گرما داشت ولی سخت بود چون جوش نمیومد گرم میشد و چاییه خوب نمیشد . خودتون که میدونین ایرانی جماعت خوره چایین . بعدش صبحانه رو پخش میکردیمک . بعد از صبحانه ملت میرفتن خدا اخلاص بده ما وامیسادیم جارو مزدیمو جمع و جور میکردیم . بازم بگم یه دو روز بیشتر اونجا نبودیم . یادمه یه ناهار عدس پلو با ماست بود یه بنده خدایی اومد گفت اینا چیه من 5000 تومان پول دادم سریع ذهنم برگشت به چند رزو پیش که ظرفیت تکمیل بود این بنده خدا با اظهار این مطلب که من بچه ی جانبازم داشت چونه میزد تا جاش بدن و بیارنش . خلاصه تمومش کنم ما بیشتر وقتا مشغول چایی درست کردن بودیم . در هر حال این از نسل سومیهاست . به خداقسم اگه کلی پول بهم بدن بگن یه طرف بعد بیا دوباره برو اردو بشو تدارکات هم یه طرف تدارکات و انتخاب می کنم . تو عمرم هیچ سفری اینقدر بهم خوش نگذشته بود . شاید بعضیا بگن مغزتو شستشو دادن ولی : تو که هرگز نسوته دیلت از غم ---- کجا از سوته دیلانت خبر بی
شما برین تا میتونین و زنده اینو توانشو دارین لذت ببرین بپردازین به خور و خواب و خشم وشهوتتون تا ما هم با خدامون عشق کنیم .
بعد از سفر خرمشهر و اردو ، گفتم من دیگه تموم خوب شدم دیگه دورو بر گناه نمیرم . ولی ای خدا دوباره دنیا منو تو خودش حل کرد حل اسیر خور و خواب و خشم شهوت هر کدوم به نحوی شدم. . ای خدا براهمین دلم برات تنگ شده و گرنه آدم اگه زرنگ باشه تو رو همه جا داره . ولی اونجا فاصله خیلی کم بود . کم . کم . کم .
اینا همش مال یه نسل سومی بود نه جنگ بود نه جبهه بود و نه خواب .
سلام
دوباره می خوام موقعیت نسل سومی ها رو بررسی کنم .
ببینید وقتی انسان تو یه موقعیت سخت و فشار قرار بگیره مثل جنگ حالا چه داخلی چه خارجی خیلی راحت تر می تونه خودشو حفظ کنه و تلاش کنه تا وقتی که موقعیت طبیعی و عادیه . بیشتر توضیح می دم . مثلا زمان انقلاب نسل اولی ها دنبال پخش اعلامیه و سخنرانی و کارهای ضد رژیم پهلوی بودند و تمام فکرشون متمرکز این بود که چگونه و کجا و چه جوری بتونند به هدفشون نزدیکتر بشوند . زیاد تو بهرش نمی رم چون خسته کننده میشه . نسل دومی ها جنگ بود دیگه بهتر . یه صحرایی بود و توپی و تانکی و خدا . فاصله خیلی کم شده بود هرچی هم سختی بود به دلیل هدف و ایمان و عقیده خوش می گذشت . من خودم امتحان کردما به خدا قسم می خورم لذتی که کار تو مسجد که قبلا گفتم با همه سختی هاش برام داشته( حالا مسجد مثاله تو کاروانها هم همینطور منظورم سفرهای زیارتیه و اردو و ...) تو هیچ کاری نبوده حتی گردش در بهترین مکانها . اگه باور ندارین یه جوری یه جایی پیدا کنین امتحان کنین . ولی باید اول عقیدتونو درست کنین یعنی هدفتون خدا باشه . اگه این نباشه یه کم که کار سخت شد می برید . بگذریم جبهه و جنگ و شهید و شهادت خوب بود ولی تموم شد. خب شد نسل سوم یعنی من بد بخت . یه کم سیاسی : درآمد سرانه تو مملکت ما 800 دلار در ساله در صورتی که تو کشورهای اروپائی 30000دلاره . یعنی 28800دلار بیشتر . خب ویدئو اومد آزادی اومد ماهواره اومد اینترنت اومد انتظارات رفت بالا یعنی منه نسل سومی از کشورم که سالی 800 دلار می تونست در اختیارم بذاره انتظاره خدمات به انداره 30000 دلار دارم . چون تو ماهواره و اینترنت دیدم . دیگه جنگ و مبارزه با زژیم هم نیست که من با عقیده ام خودمو با اوضاع وفق بدم . حالا من می مونم و فساد . چون مملکتم نمی تونه منو تأمین کنه . پس باید یه جوری این دغدغه فکری رو از خودم دور کنم . پس خیلی از نسل سومی ها رفتن دنبال عشق و یه دست پاسور زدن با دوست وخترشونو اینترنت و ماهواره و پارک و بیلیارد . یه عده هم که دنبال ارزشهاشون بودن مثل من بدبخت موندن تو جامعه ای که همه رفتن دنبال این چیزا ولی من نمی تونم برم . چیکار کنم ؟
البته من انتظار 30000 دلار در سال از مملکتم ندارم ولی این انتظارو دارم که یه کاری کنه همه بفهمن که نمی تونن مثل اونایی که 30000دلار در سال درآمد دارن زندگی کنن . تا کار درست بشه . دلایل دیگه ای هم داره که سران مملکت بهتر از منو تو میدونن .
حالا بازم میگم دلم گرفته . نه به خاطر چیزایی که بالا گفتم . همینطوری الکی دلم گرفته . به نظر شما چه بازش کنم . با لوله بازکن ؟ نه بابا ؟
اگه بامتن فوق ناراحتتون کردم ببخشید.
چاکر هر چی نسل سومیه.
سلام
ای بابا ما اینجا چند تا مطلب نوشته بودیم ولی پرید .
بی خیال
میخواستم قالب وبلاگم و عوض کنم نتونستم چون اصلا از تناسب رنگها با هم سر در نمیآرم. شما میتونید به من کمک کنید؟
خب از یه چیز دیگه این دنیا هم که بدم میآد تعهد ما نسبت به رفتارهامونه . آقا با اتجازهتون ما دیدیم یه نسل دومی داره دنبال یه مطلب میگرده یه کتابی که میدونستم به دردش میخوره برداشتیم و رفتیم بهش دادیم و گفتیم : فلانی تو این کتاب در مورد فلان مطلب نوشته. با یه لحنی که معلوم بود چه جوری بگم با طعنه و احساس بیاحترامی کردن جواب ما رو داد. چند تا نکته این که ما خیلی با این نسل دومیه خودمونی نبودیم . و چون میدونستیم به اون مطلب تو اون شرایط نیاز داره بهش کتاب دادیم نمیخواستیم بهش بگیم بیسوادی یا هیچی حالیت نیست که . خلاصه حال ما ریخت به هم بازم دلم گرفت . با خودم میگفتم : تف تو این دنیا که آدم نمیفهمه باید چیکار کنه میآد خوبی کنه ... . چی بگم جایی که برای دادن یه کتاب مردم احساس بیاحترامی میکنن و با الفاظی چون : ا جدی میگی؟ نه بابا! . جواب آدمو میدن آدم باید چیکار کنه . من پاک قاطی کردم هر کاری میکنم یه جور ما رو خطاب قرار میدن . نمیدونم چه گناهی کردم . خیلی که به مخم فشار بیارم به اینجا میرسم که یه نسل سومیام . میخوام بگم بی خیال . .لی نمیشه از ذهنم بیرون نمیره .
چی بگم
میخوانم مثل دیوونهها سر به بیابون بدارم
داد بزنم گریه کنم خدا فقط تو رو دارم
تقدیم به همه اونایی که همچین بلاهایی سرشون اومده .
سلام
این روزا سوژهای برای نوشتن ندارم .
یه سوژه خوب هم هست که باید تایپ بشه که وقتشو ندارم .
این روزا برای مدت زمانی قلیل شب میام خونه و تا سرمو زمین میذارم رفتم به عالم هپروت . آخه مسجد کار داریم . راستی بذار اول از مسجد بگم . مسجد ما مسجد کهنه و قدیمی است در وسطهای شهر شیراز که به دلیل این که یه چند تا نسل سومی هم مدرسهای(من و دوستام) میخواستیم دور هم جمع بمونیم رفتیم اونجا وقتی ما رفتیم داشت خراب میشد حالا هر از گاهی یه چیزی بهش اضافه میکنیم . این روزا با اجازهتون داریم وضوخونه اضافه میکنیم که خیلی درد سر داره . یکی از بچهها که بنایی بلد بود ساخت آورد بالا . ما هم شاگردشیم و سیمان و چیزای دیگه میسازیم میدیم تحویلش . برای این که هر کس سر یه کاریه نمیتونیم خیلی وقت بذاریم . به خاطر همین مثلا روز جمعه کار رو شروع میکنیم بکوب تا ساعت ۱ شب کار میکنیم و اگه تموم نشد روز بعد از ساعت مشخص مثلا بعد از کلاسهای من یعنی ظهر دوباره تاساعت ۱ شب همینطور تا بالاخره تموم بشه . با اجازهتون این وضوخونههه خیلی سخته الآن داریم کاشی میکنیم و چون پول نداریم استاد بنا بیاریم یکی دو تا از بچهها که شاگرد بنا بودن کارا رو انجام میدن ماهم الآن شدیم شاگرد اونا و حمالی میکنیم . خیلی حرف زدم ببخشید . بچههای بنامون یکیش برادر قدرته که از اون تو نوشته جبهه رفتن یه نسل سومی اشاره کردم و یکیشونم مرتضی است که تو مصاحبه با یه نسل سومی بهش اشاره شده .
فعلا چاکریم
بازم از مسجد براتون میگم .
فعلا یا حق
دلم گرفته
اصلا نمیتونم بنویسم
چی بگم رمضونه دیگه
رمضون اومد بازم من قدر ندونستم .
خدا توفیق بده
فعلا همین
دیرمه
میخوام برم مدرسه
این روزا سرم خیلی شلوغه از بس الافم وقت هیچ کاری رو پیدا نمیکنم
خیلی دوست دارم بنویسم ولی وقت نیمیشه .
برگشتم
فعلا یا علی