۳ مطلب در فروردين ۱۳۸۴ ثبت شده است

کمی انتخابات !

به نام خدا

سلام

این هم از انتخابات . تا ببینیم چه می شود . شاید معلوم بشه کی برای مردم و کی برای خودش اومده . عده ای از اجماع حرف میزنن آیا واقعا میشه باور کرد که کسی به خاطر مردم و کشور و اعتقاداتش به نفع دیگری کنار بره ؟

جمعی که خودشون رو اصولگرا می نامند آیا به یک کاندیدای واحد میرسند؟

جواب رو من حدس میزنم ولی نمیگم تا هم شما در خماریش بمانید و هم یه وقتی اگر چنان که در ذهن ماست نشد که انشالله هم نشود ما ضایع نشویم .

خب محسن رضائی و لاریجانی خفن افتادن تو کار تبلیغ . البته عملا دیگه چیزی به اسم راست وجود نداره . حتی همون کارگزاران هم دارن تخته میشن . خب ما هم نه خیلی تحلیل گر سیاسی هستیم باید اظهار وجود کنیم دیگه اما این که خودمان را وصله یک گروه کنیم عمرا به دلشان بماند که یه نسل سومی بی گدار به آب بزنه. فعالیتهای انتخاباتی خیلی چیزا رو مشخص میکنه . خبر بیست و سی شبکه دو رو هم که همه نگاه میکنند از میان کاندیداها معین و مهر علیزاده (اصلاح طلب) و‌ محسن رضائی و لاریجانی(به اصطلاح اصولگرا) اینا بدجوری دارن کار میکنن . کروبی از اصلاح طلبان و قالیباف و توکلی و احمدی نژاد (اصولگرا) حرفه ای تر از بقیه هستند و خیلی خودشون رو به آب و آتیش نمی زنند . ولایتی از قلم نیفته که من خیلی اطلاعات ازش ندارم . رفسنجانی هم که همچنان همه رو مسخره کرده و با وجود مقبولیتی که ازش ثابت شده مثل اینکه خیلی خوشش میاد بازی کنه و به اصطلاح سر پیری و معرکه گیری .

خب بگذریم از انتخابات فعلا که بالاجبار : هر چه پیش آید خوش آید .

برویم سر ادامه خاطرات مشهد : 

 سفرنامه(بخش دوم)

در سفر نه حال و حوصله و نه وقت دفتر خاطرات داشتن داشتیم و نه مثل رضا امیر خانی با کلاس بودیم که نت ها رو تو واکمن دیجیتال بگیم . اصلا یکی نیست بگه اینو ! چه خودشو با رضا امیرخانی مقایسه میکنه تو کجا داستان سیستان کجا !.

کجا بودیم ؟ صبح روز حرکت . شب دقیقا یادم نیست ساعت چند خوابیدم اما یادمه کانکشن تموم شده بود و بیخیال اینترنت چند خطی از یه جریانی رو خوندیم که خیلی بهمون حال داد .

صبح به اکبر گفته بودم همنون ساعت ۱۰ مثل بقیه میام اگه هماهنگی و توجیحی هم قراره بشه همون موقع باشه .

اهم . اهم . اوهوم ...

ببخشید نیاز بود کمی از عامیانه بیرون آییم . هر چند ما را چه به ادبی نوشتن .

رفتیم بانک پول بگیریم . آخر آه در بساط نداشتیم . عجب ! ما که اول وقت اومدیم چرا اینقدر شلوغ ؟ . آنهم بانک سر خیابان ما که پشه پر نمیزد ؟ خره . امروز پنجشنبه است و آخرین روز فعالیت بانکها در سال ۸۳ . آهان پس کمی الافیم .  بخچه را هم که هنوز نبستیم ؟‌ عجب سفری ! به به !

به هر حال برگشتیم خونه و در سه سوت همه چیز رو جمع کردیم و با تاکسی تلفنی رفتیم حسینیه .

اینجا حسینیه است . در میان خیل عاشقان امام رضا (ع)‌. اما چرا آشنا به چشم نمیخورد ؟

به به . ۰۳۹ . بازهم مایه امیدواری است . راستی محض اطلاع این یک کد است نه یک آدم بچه های گروه کامپوتری کانون با کد صدا زده میشوند به دلایلی چند که ... .

چه زود خسته شدم . هنوز کلی مونده . چه جوری بقیه رو بنویسم ؟‌ .

هیچی به دلیل خواهش جناب ۰۳۴ که تدارکات اتوبوس دیگری بود و رفیقش(از بچه های واحد قرآنی) مسئول اتوبوس ما بود جامون رو با هم عوض کردیم .

با این حال اتوبوس ما شد : ۴۵ یعنی تقریبا آخرین اتوبوس . گشتیم و مسئول اتوبوس که از بچه های تبلیغات بود رو پیدا کردیم و چاق سلامتی و.... .

زمان میگذشت و ما به جز پشه پرانی داشتیم به این که به چه نحو سر بچه مردم را کلاه بگذاریم و مصاحبه کنیم و یه جوری سر و ته امور محوله را هم بیاوریم . جالب اینجاست که کلا مغزمان قفل کرده بود و لب گود بنشین و هی بگو لنگش کن را آنجا به تما معنا درک کردیم و نزدیک بود نقدهائی که به عالم و آدم و ارگان و غیر ارگان زده بودیم یک جا پس بگیریم .

اندکی پلکیدیم و بعد رفتیم گوشه ای نشستیم و چند خط نوشتیم تا اندکی مغزمان سر عقل آمد و راه داد و با همراهی ۰۳۹ یقه یکی را گرفتیم و با تمام نیرو سعی در تخلیه اطلاعاتی اش . انگار این ناشی ها : بار چندمت است؟ چه حسی داری؟ از کجای سفر خوشت می آید؟ بقیه که کارهای دیگر میکنند فکر میکنی چطورند ؟ و اینجور سوالها که دلم هم برای خودم میسوزه و هم برای اون طرف که دانش آموز بود و بار دومش وقتی گنبد امام رضا (ع)‌ رو دیده خیلی حال کرده و ... . بر گشتیم دیدیم بهله آقا سید هم دارن مثل ما میپلکند . رفتیم جلو و بعد از سلا با جسارت تمام گفتیم : ببخشید شما از این چرخیدنتان هدف هم دارید ؟ چرا یک جا بند نمیشوید ؟‌ گفت : آری ما هدف داریم مثلا ... . ما هم خوشحال که سر صحبت باز شده همچنان جل بودن خود را حفظ کردیم و با آقا سید شروع کردیم قدم زدن داشت برای یکی از مسئولین کاروان از فلان شخص حرف میزد با اعصاب خوردی . هر چند آرام میگفت اما ما انگار نه انگار که فوزولی باشد یک جفت که داشتیم یک جفت گوش دیگر هم قرض کرده بودیم و ول کن ماجرا نبوده حتی به خود اجازه داده و وارد بحث شدیم . (ده به رو!‌)

البته بیشتر از قدم زدن با آقاسید لذت میبردیم تا چیز دیگر . اما خب باید استمرار میدادیم دیگر! گفتیم : فلانی در مورد کانون گفته که اینها آخرش مانند فلان فرقه به گمراهی کشیده خواهند شد . نا گهان چشم آن فرد که همراه آقا سید بود برای اینکه تعجب را نشان بدهد باز شد . ما هم خوشحال به صحبت ادامه دادیم . اما چه سود که مسیر حرکت آقاسید به سمت اتوبوس خواهران بود ما کم کم باید عقب گرد زده و بر میگشتیم .

اتفاقا علیرضا(در جمع نت معروف به زبلخان)‌ هم دورادور هوایمان را داشت و همراهی میکرد . با همراهی او برگشتیم به داخل حسینیه.

بعد از دقایقی چند چشممان به جمال ۰۹۱ روشن شد . وای باورتان نمیشود او هم آمده بود بیاید مشهد . اینجوری همه وظائف محوله را تحویل میدادیم . خیلی زور داشتا !‌ آخر از همه آمد و زودتر از همه ما پرید سوار اتوبوس و راه افتاد سمت مشهد . خدا رو شکر . آخه ما پس از چندی آمده بودیم در لاک خودمان باشیم که آخر هم با همه زیر بار مسئولیت نرفتن ها باز هم گیر بودیم .

قرار نیست همه چیز را بگوییم . با احتساب چند ساعت اتلاف وقت ظهر شد . نماز خواندیم . بعد از نماز هم آقا سید چند دقیقه ای حرف زدند و گفتند بیشتر فکر کنید . جا برای فکر کردن زیاد است . حتی جمعی فکر کنید یعنی همان بحث و ... .

ببخشید برای امروز بس است . دیگر حالش را به جد نداریم ادامه دهیم   .

ادامه دارد ... 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • سه شنبه ۳۰ فروردين ۸۴

    دل خوش سیری چند !

    به نام خدا

    سلام

    از همان اولش هم پس از خلوت تر شدن سر میخواستیم سفرنامه بنویسیم .

    اما وجدانا سفرنامه نوشتن دل خوش میخواهد و وقت آزاد .

    نه که ما خیلی شارژیم و بیکار ! یکی نیست بگوید : آخه خره تو که وقت نمیکنی چرا قیافه میگیری؟

    اول خواستم این را بگویم بعد بروم سر سفرنامه :

    همه کارها از وقتی خراب میشود که آدم فکر کند باید جوری دیگری شود .

    یه آدم خاکی با صداقت و صفا همچین برایت حرف میزند که دوست داری ساعت ها بنشینی و هم صحبت او باشی . اما همین آدم را میبرند و در جمعی که دو تا کلمه قلمبه سلمبه بلدند میگذارند بیچاره فکر میکند باید اینطوری شود . این می شود که میخواهد صدای کلاغ بدهد قوقولی قوقول را هم فراموش میکند .

    مثال همیشگی : چرا ما دیگر قصه های مجید نساختیم ؟ برای این که دنبال افکت های ویژه و تکنولوژی بودیم و هنوز یاد نگرفته ایم صداقت را با تکنولوژی تلفیق کنیم .

    یادم میاد راهنمایی که بودیم یه فیلمی میذاشت اکبر عبدی و مجری الآن شبکه ۳ و چند نفر دیگه توش بودن نه صحنه جذابی داشت و نه چیزی ولی چنان ما باهاش ارتباط برقرار میکردیم که نگو!‌ محال بود یه قسمتیشو از دست بدیم . حتی بازیهامون هم یه چیز دیگه بود . از وقتی از مدرسه میومدیم ( اگه شیفت بعد از ظهر بودیم ) سریع دو لقمه میزدیم تو رگ و میدویدیم تو کوچه . اگه یه روز فوتبال یا رابط(یه بازی با حال بود) یا هر چیز دیگه بازی نمیکردیم خوابمون نمی برد . اصلا خیلی چیزا رو نمیدونستیم واقعا بچه بودیم . اما الآن چی! بچه راهنمایی رو من میبینیم دنبال ولگردی و دختر بازیه! در صورتی که تو کوچه اونورتر دخترا خاله بازی میکردن اصلا مهم نبود و به چشم نمیومدن. و ... . ببخشید زیاد شد .

    از همه چیز هم که بگذریم ‌: به قول بزرگان :‌ لا موثر فی الوجود الی الله . همه چی دست اوس کریمه شاید این هم یادمون رفته باشه . شاید برای این باشه تمام تلاشمون رو میکنیم ولی کارمون جذاب نیست . بزرگترا برای ما گفتن : اونوقتها میگفتن‌ :‌ جز برای خدا کار نکن !

    حالا ما به چی دلخوش کنیم ؟!  

    برگردیم سر سفرنامه . بیخیالش شده بودیم . اما چون دو تا رفیق شفیق مثل rv_091 و ایمان که نمیشه حرفشونو رد کرد سفارش کردن ، نمیشه گذشت . فکر نکیند اگه افتادم رو دور سفرنامه حرفای خودمو نمیزنما گفته باشم . تازه میخوام بزنم تو خط سیاست . کجاشو دیدین !

     سفرنامه(بخش اول)

    این دفعه مثل سالها و دفعات قبل نبود . که خیلی الکی ساده تر از هر چیزی بخوای فکرشو بکنی نمیشد رفت. بچه ها میگفتن علی بدو ثبت نام کن . البته امسال با کانون رفتیم و اولین سفر با کانون بود بقیه اش همش با جمع کوچک و صمیمی بچه های هنرستانمون بود که بعدها برای این که دور هم باشیم تو یه مسجد جمع میشدیم .

    مثلا بچه ها میگفتن اسمتو نوشتیم . میگفتم هنوز معلوم نیست . خلاصه اگر نطلبد تو زمین را به آسمان برسان راهت نمیدهند . حالا هر چی میخوای زور بزن .

    یک سال به بهانه مدرسه یک بار پول یک بار کلاس فلان . شاید باورتون نشه تابستان ۸۳ به خاطر کنتور برق ما نرفتیم . پول برق به خاطر ۲ طبقه بودن منزلمان زیاد میومد با برادر که طبقه بالا مینشیند به این نتیجه رسیدیم که یه کنتور برق باید اضافه کنیم تا پول برق تساعدی نیاد . بعد هم گفتن شما تو حریمید و باید رفع حریم بشه و هنوز که هنوزه از کنتور جدید خبری نیست .

    خب نمیشد چیزی هم گفت چون مادر غصه میخورد . کاریش هم نمیشد کرد . از بس آدم پستی هستم این بار هم با پارتی بازی راهمون دادند .

    بگذریم . لیستا پر شده بود اسم منو ننوشت . دیگه مثل قبل گریم نمیگرفت یه جورایی مسئله حل شده بود. قرار گذاشتم که اگه نرفتم هم برام فرقی نکنه . این همه وقت نرفتیم این بار هم روش .

    ولی آی تشنه دیدن گنبد بودیم که نگو .

    (  تو خودم نمیبینم از امام رضا(ع) براتون بگم . دعا کنید حالشو خودش بده و گرنه نیمه کاره ولش میکنم )

    به هر حال با سفارش ثبت نام شدیم . خدا رو شکر کردیم که لیست مسئول اتوبوسا رو دیواره و ما راحتیم. اما چه سود که فرداش که رفتیم حسینیه سید الشهدا (ع) جناب شبد (‌از بچه های تالار گفتمان)‌ گفت : علی تو باید سه شنبه بیای . رفتیم سراغ اکبر (یکی از مسئولین اجرایی کاروان) گفتم نمیشه ما رو بیخیال شید. گفت :‌ حمید بیا ببین این چی میگه ؟ دیدیم جانمان در خطر است کوتاه اومدیم .

    پنجشنبه حرکته . امروز دوشنبه است و فردا جلسه کادر اتوبوسا . برای جلسه هماهنگی سفر گروه RV اومده بودیم حسینیه شب هم اتفاقا جلسه مسئولین کاروان بود با حضور سید . جلسه گروه خودمون تقسیم کار شد : ماه تمام(rv_043) طبق معمول عکاس . فروغ بی انتها (rv_039) پخش مستقیم . ارور (آی دی تالار گفتمانشه)‌(یعنی rv_010) ضبط دیجیتال و تهیه فیلم . حقیر هم گزارش متنی و هماهنگی که بعدا خدا کمک کرد و راحت شدیم .

    خب شب شد بعد از نماز و یه کمی الافی جلسه مسئولین کاروان شروع شد . معمولا سید تکیه میزنه به دیوار بقیه هم به شکل یه نیم دایره دورش میشینن و اگه صحبتی بود که میگه و گرنه از همون اول نیم دایره هر واحد کارایی که قراره انجام بده اعلام میکنه. جلسه جالبی بود و بعضی جاهاش خنده دار . واحدهای تبلیغات . خیریه . انتظامات . کامپوتر و اینترنت (rv) . تدارکات . پرسنلی . امداد و ... (دیگه یادم نمیاد).

    هر کدام گزارش کار دادن و بحث شد . روی این مطلب که از چند مداح و سخنرانی که مشهد هستند چه کسانی دعوت بشن هم مشورت شد که مایه تعجب من بود . یعنی بچه های جزء هم صاحب نظر هستند؟ بابا اینا که خودشون کلی تجربه و مخن دیگه چرا به شور میزارن ؟ مثلا میگفتن برای جلسه های صبح  آقای عالی رو دعوت کنیم یا آقای صدیقی یا رحیم پور ؟ (جلسات شب تو مهدیه هم که طبق معمول خود سید )و مداح ها قانع ، واعظی ، هوشیار و ...‌؟ ‌بعد بچه ها نظر میدادن ( معمولا تو اینجور موارد هر کی باشه میگه من بهتر میشناسم خودم هر کسی رو که صلاح دونستم میارم  )‌ .

    من هم آخر صف نشسته بودم یعنی باید از طرف گروه آروی حرف میزدم(چون مسئولین همه جیم زده بودن) . هیچی‌! گفتیم امسال غرفه نداریم. سید گفت : چرا ؟ گفتیم دردسرش زیاده . دوباره گیر داد . خدا خدا میکردم کوتاه بیاد چون تو جلسه آروی تایید شده بود و اگه من اینجا زیر بار غرف میرفتم بعدا سرم بالای دار بود . با آوردن چند دلیل : جواب نداده و فقط شلوغ بازی بوده و برنامه جذب رو گذاشتیم رابطه ای اینجوری بهتر جواب میده و ... توجیهش کردیم . کارهای دیگه : پخش مسقیم مراسمها و وبلاگ مشهد  و اینترنت دیواری .

    ( توضیح برای بچه هایی که کانون رهپویان وصال رو نمیشناسن حدود ۴۷ اتوبوس قراره برن مشهد تو پارچه های سر کوچه ی محل اسکانها دیدم نوشته کاروان ۲۰۰۰ نفری ) 

    بعد از جلسه رفتیم پیش اکبر و گفتیم : من جلسه فردا شب (جلسه بچه های کادر) رو نمیتونم بیام باید برم سر کار . گفت پس فردا شب بیا گفتم اونم نمیتونم . گفت هر وقت تونستی بیا پیش خودم .

    هر کاری کردیم از زیرش در ریم نشد که نشد .

    (حتما میگین : وای ی ی ی ی ی . پس کی میرین مشهد؟ میریم ایشالله صبر کنین )

    ببخشید دلم میسوزه . هم برای وبلاگم که به خاطر مطلب طولانی نوشتن امکان تعطیلیش هست ، هم چشم شما که احتمال ضعیف شدن و بی نصیب ماندن از مطلب بعد هست . بقیه اش برای بعد .

    راستی ذکر این نکته لازم است که من قبلا این مطالب رو ننوشتم و هر چی به ذهنم برسه و یادم بیاد همین الآن تایپ میکنم . نیت ما که کجه اگه نیت شما صاف باشه چیزای خوب خوب به ذهنم میرسه ! انشاءالله  

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • سیدعلی علوی
    • دوشنبه ۸ فروردين ۸۴

    هیچی ! هیچی ! هیچی !

    سلام

    سال نو مبارک .

    عالم همه هیچ و کار عالم همه هیچ

    ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

    اینجا حرم حضرت عشق است بایید بر قبله عشاق رضا سجده نمائید .

    اومدیم بیایم کافی نت . صدایی از بلندگوهای حرم به گوش میرسید .

    دلمان لرزید . بی اختیار با این که نیتمون این بود که نریم با سرعت و شوق به طرف حرم حرکت کردم . در راه با یه پیرمرد افغانی همراه بودم یعنی کنار هم گفتم : صدا رو میشنوی ؟ گفت : آره گفتم :‌ کیه :رهبر .

    چند کلامی رد و بدل شد . میگفت مقلد آیت الله سیستانیه گفتم منم همینطور . گفت اهل مزار شریف هستم . جدا شدم .

    دیگه صدا به خوبی میرسید .

    وای وجودم رو شوق فرا گرفته بود دارم صداشو مستقیم میشنوم . به وجد اومدم . بگذریم .

    بعد از سه سال اجازه بدن پاشی بیای میدونید یعنی چه؟

    اتوبوس که بیاد تو شهر تو اون همه مه دنبال گنبد طلا بگردی . دلت تالاپ تالاپ بزنه دوست داری گریه کنی اما روت نشه .

    وصف پذیر نیست .

    هر چی خواستم بنویسم تو این فضای کافی نت از بین رفت .

    باید رو کاغذ بنویسم بعد بیام اینجا تایپ کن !

    شرح حالی یا سفر نامه ای اگر خدا خواست و توانستم جمع و جور کنم

    گزارش برنامه های سفر کاروانی که باهاش اومدم رو اینجا ببینید 

    http://www.rahpouyan.com/monasebat/84/mashhad/

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • دوشنبه ۱ فروردين ۸۴
    نسل سومی بودن توضیح نمیخواهد .انقلابی را که یاران خمینی نسل اول آن بودند و رزمنده های جبهه و جنگ نسل دوم آن ، خدایش رحمت کند؛ چون ما نسل سوم آن هستیم .
    بخواهم یا نخواهم نسل سومم ، بپذیرم یا نپذیرم نسل سومی ام . ولی من میخواهم و از خدا میخواهم که او هم بخواهد نسل سومی باشم و بمانم .
    سید علی علوی ، طلبه حوزه علمیه قم
    آرشیو مطالب