یه ساختمون چند طبقه بود مثل پاساژهای قدیمی وسطش خالی بود، به شکل بالکن.
من طبقات پایین تر بودم، شاید طبقۀ اول (غیر از همکف).

همرزمم، طبقۀ چهارم.

پشت بالکن پناه گرفته بودم. و هر از گاهی سرم رو بالا می آوردم و نگاه می کردم.

دوستم از اون بالا با دشمن درگیر بود. نیروهای دشمن هم هم طبقات وسط من اون بودن.

من هر از گاهی سرم رو از پشت دیوار در می آوردم و گرای نیروهای دشمن رو که سرشون رو برای زدن دوستم می آوردن بالا رو بهش میدادم و اون می زدشون.

لحظاتی بیشتر نگذشته بود که یه کنج گیر افتادیم؛
محاصره شدیم، چندتا نارنجک افتاد کنارمون.

به نارنجک ها نگاه می کردم و توی همون لحظات کوتاه بین افتادن اونها و انفجار به این فکر می کردم که تیکه تیکه شدن چه حسی داره؟ 

اونموقع نمی ترسیدم. منتظر بودم انفجار اتفاق بیفته.

از این که این چند ثانیه و این لحظات کوتاه کاملا درک شدن خوشحالم.

بوم! بالاخره منفجر شدند.
تیک تیکه شدم. همینطور که تیکه تیکه می شدم و هر تیکه ام به یک طرف پرتاب می شد از سینه به بالا هم پرتاب شد به یک طرف؛

درد نداشت؛ اصلا!
در همین حین پرتاب و همین ثانیه های کوتاه باز هم درک داشتم، همین طور که نیم تنه ام به طرفی پرتاب می شد، با چشمم می دیدم بدون هیچ خللی. تا این که همه جا تاریک شد و از خواب بیدار شدم. 

بعد از بیدار شدن هنوز حس می کنم قطعات بدنم از هم جدا شده.

یه حس خوب!

مدتیه احساس می کنم مرگ داره دنبالم میاد. چند بار حس کردم میخوام بمیرم.

اما خب انگار قصر در رفتم :))

 

دیروز رفتیم قبرستان شاه حسن لامرد، بین قبرها را سیمان کرده بودند.

قبلا نمی شد فهمید کنار قبرها دقیقاً چقدر خالی هست.

با سیمان کردن مشخص شد که دو طرف قبر سید علی بحرینی خالیه، به بانو گفتم منو یک طرف ایشون دفن کنید.

همیشه دوست داشتم اونجا دفن بشم. اما فکر می کردم کنارشون قبر باشه.