فیلم گاندی و مژدگانی که گربه تائب شد

فیلم گاندی را دیدم. استاد درس تمدن اسلامی گفته بود ببینید.
جالبه تهیه کننده و کارگردان فیلم انگلیسی است.
مثل این می ماند که معاویه برود در مورد قیام صحابه علیه عثمان فیلم بسازد!
از همان اول حیرت کرده بودم که جریان چیست.
آن هم فیلمی که یک اسکار به نافش بسته شده و یک رکورد ثبت گینس هم دارد، حضور نزدیک به ۳۳۰٬۰۰۰ سیاهی لشکر در سکانس مراسم تشییع در این فیلم، بیشترین تعداد افراد حاضر در یک فیلم بوده‌است.
«ترین» هایی که نام این فیلم را به نوعی ماندگار کند.
به قول عبید زاکانی:

مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا

فیلم همانطور که از نامش پیداست به زندگی آقای گاندی رهبر استقلال هندوستان می پردازد. زندگی را از زاویۀ خودش روایت می کند.
من واقعیت را نمی دانم اما تصویری که به دست می دهد یک انسان متعهد به دولت بریتانیا است که با بعضی تبعیض ها مشکل دارد، و در پایان در مسیر استقلال می گوید؛ استقلال مثل یک میوۀ رسیده است، موقعش که برسد می افتد.
تصویر دیگری که در ذهن ما ایجاد می کند تصویری سیاه از مسلمانان است.
و تصویر سوم همراهی یک کشیش مسیحی که مخلصانه در پیروزیهای گاندی بی هیچ چشم داشتی تلاش می کند و نقش به سزایی دارد. و هر چه گاندی به او اصرار می کند که تو دیگر خودت را به دردسر نینداز و برو، می ماند و تا آخر در کنار گاندی می جنگد.
پایان فیلم اما به زیبایی تجزیه هند به دو قسمت پاکستان و هندوستان را گردن مسلمانان و به ویژه محمدعلی جناح می اندازد و کشتارهای اتفاق افتاده را هم از نامردی آنها نشان می دهد.
اصلا هم کسی نیست بگوید انگلستان وقتی دید دیگر هند جای ماندن نیست، گفت دیگی که برای من نجوشد می خواهم سر سگ در آن بجوشد، اگر هندوستان با حضور مسلمانان به استقلال می رسید یک سرزمین پهناور پرخطر داشتیم، که مسلمانان هم در آن نقش داشتند.
پس چه بهتر که دو تا شود، یک تجزیه که همراه با اختلاف بر سر مرزها و عقیده هاست!
چه توطئه ای آن پشت بوده را من نه به تاریخش اشراف دارم و نه خوانده ام؛ اما چطور می توان به روایت گربه از انقلاب موش ها اعتماد کرد؟ و به همین راحتی آن را پذیرفت.
همۀ این ها به کنار، تصویری که از مبارزه در اذهان تداعی کرد یک تصویر کاملا خنثی که با فقط و فقط انفعال گاندی و صرفاً اعتصاب غذایش به نتیجه رسیده است.
پس ای استکبارستیزان چقدر خوب است بی خطر اعتصاب غذا کنید! و موی دماغ ما نشوید. دین هم نداشته باشید. یک دشمن لاییک منفعل کم مصرف قشنگ!

 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱

    چلاق! انّ بعض الظنّ اثم

    در خانه روی سرامیک سُر خوردم، بد افتادم! بد!

    تا بلند شوم و حالم جا بیاید مدتی طول کشید.

    پایم بهتر شد. اما دست چپم درد داشت.

    دیدم دارد ورم می کند و دردش مدام بیشتر می شود.

    زنگ زدم بیمارستان امام رضا(ع) قم. بالاخره توانستم با قسمت رادیولوژی صحبت کنم و او گقت هستیم و داریم.

    رفتم و دو ساعت در نوبت ملاقات پزشک بودم.

    بیمارستان تامین اجتماعی، مجانی ملت هم که مفت باشد کوفت باشد.

    دکتر معاینه کرد. گفت نشکسته ولی برو عکس هم بگیر.

    عکس را هم که گرفتم و در کامپیوترش دید، گفت عکس هم نمی خواست گفتم که نشکسته پمادی می نویسم باندی بپیچ و امشب یخ بگذار و از فردا پماد هم بزن. برو!

    رفتم اما مگر درد امان می داد.

    ترسیدم!

    شنیده بودم این روزها بعضی از پزشکان مذهبی را اذیت می کنند.

    شک کردم!

    بلند شدم نصف شب رفتم نکویی. آنجا دوباره عکس گرفتند و باز همان را گفت، با این تفاوت که گفت یک چیز خیلی ریزی اینجا پیداست احتمال دارد یک موبرداشتن کم باشد.

    اما چون درد داری برو یک آتل برای با گچ درست کنند!

    گذاشتن دست در آتل همان و رفتن درد همان!

    همش به این فکر می کنم که به آن دکتر که واقعا خوب فهمید و خوب تجویز کرد چرا من شک کردم؟

    واجتنبوا کثرا من الظن انّ بعض الظن اثم.

    چقدر وقتی رفته بودم نکویی در ذهن مریضم برایش نقشه می کشیدم که فردا می روم تحویلش می دهم به حراست و ...!

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱

    مگر یک چیز را چند بار می شود فروخت؟

    یکی دو میلیون تومان پول بسته زبان را داده بودم فونت.
    یکی نبود بگوید تو را چه به این غلط‌ها؟ ذوق داری؟ سلیقه داری؟ در خودت چه دیده‌ای؟
    لبتاب را عوض کرده بودم، زانوی غم در بغل، با کمال نا امیدی در تلگرام به پشتیبانیشان پیام دادم و شرح ماوقع را عرضه کردم.
    گفت شماره سریال برنامه ها را بفرست، سریال برنامه های قلم برتر و میرعماد را برایش فرستادم.
    چند دقیقه بعد گفت: انجام شد.
    و من به همین راحتی و در کمال حیرت برنامه را نصب کردم و تامام!
    در سایت نوشته بود هر سریال برای یک سخت افزار (هارد دیسک) است و امکان نصب روی سیستم دیگر وجود ندارد. بعید می دانستم کارم بشود، اما شد!

    امروز رفتم موسسه نور. یک سالها پیش مجموعه نرم افزارها خریده بودم، روی هارد اکسترنال.
    هارد، از این قدیمی‌ها یوغور، چغر بد بدن! نمی شد راحت جابجایش کرد.
    چند سال بعدش باز رفتم نور، گفتند در آن مدل نصب فقط یکبار روی هارد نصب می شودو تمام! امکان جابجایی نیست.
    اما یَک چیز جدیدی آورده ایم به اسم پیشخوان نرم افزارهای نور، این دیگر متکی به این چیزها نیست.
    آن وقت در آن اتاق 112 شان همین را به من گفتند و من خوشحال که اگر خواستم جابجا کنم هم می‌آیم برایم انجام می دهند.
    برای همین متقاعد شدم دوباره پول بدهم روی لبتابم این مدل پیشخوانی اش را بریزم.
    حالا رفته ام موسسه نور! می گویم آقا می شود این نرم افزارها را که کپی کرده ام در لبتاب جدید برایم فعال کنید!
    میگویند نمی شود! خدا یکی نصب یکی!
    گفتم خودتان گفتید؟
    امور کاربرانشان گفت کی گفته؟ برو سراغ همو! گفتم مگر الان گفته چندین سال پیش بوده الان کجا یادشان است به من آن موقع چه گفته اند؟
    گفت ما هر سریال را می فروشیم و هزینه است برایمان! حالا اگر کسی لبتابش بسوزد، سرقت بشود یَک چیزی! ما به او آوانس می دهیم و برایش دوباره نصب می کنیم. اما کسی که پول می دهم لب تاب می‌خرد این مبلغ را هم هزینه کند باز مجموعه نرم افزارها را بخرد!
    یعنی استدلالش مرا به عرش برد!
    گفت حالا اعتراض داری برو همان اتاق 112؛ اتاق 112 که دیگر کلا قاطی بود، رسما دعوایمان شد. حتی حاضر نبود به حرفم گوش بدهد.
    گفت به من چه! من این جا یک نیروی ساده ام!
    برو در نظرات بنویس می بینند.
    برایش ماجرای آن شرکت فونت فروش را گفتم و خداحافظی کردم.
    حالا عنوان «مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی (نور)» نور در ذهنم رژه می رود و این که مگر می شود یک چیز را چند بار به یک نفر فروخت؟

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۱۲ آذر ۰۱

    به تو سلام میدم

    صوت مداحی

    به تو سلام میدم

    نریمانی

    دریافت

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • دوشنبه ۵ ارديبهشت ۰۱

    کاه سمج و باد

    من سالهاست چون پَرِ کاهی خودم را به باد سپرده ام

    گاهی که سکون برقرار می شود بازیگوشانه به این طرف و آن طرف سرک کشیده ام

    اما هیچ وقت تلاش نکرده ام خود را حرکت بی اختیار حتی در نسیم نجات بدهم.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • يكشنبه ۲ آبان ۰۰

    خواب شیرین تیکه تیکه شدن

    یه ساختمون چند طبقه بود مثل پاساژهای قدیمی وسطش خالی بود، به شکل بالکن.
    من طبقات پایین تر بودم، شاید طبقۀ اول (غیر از همکف).

    همرزمم، طبقۀ چهارم.

    پشت بالکن پناه گرفته بودم. و هر از گاهی سرم رو بالا می آوردم و نگاه می کردم.

    دوستم از اون بالا با دشمن درگیر بود. نیروهای دشمن هم هم طبقات وسط من اون بودن.

    من هر از گاهی سرم رو از پشت دیوار در می آوردم و گرای نیروهای دشمن رو که سرشون رو برای زدن دوستم می آوردن بالا رو بهش میدادم و اون می زدشون.

    لحظاتی بیشتر نگذشته بود که یه کنج گیر افتادیم؛
    محاصره شدیم، چندتا نارنجک افتاد کنارمون.

    به نارنجک ها نگاه می کردم و توی همون لحظات کوتاه بین افتادن اونها و انفجار به این فکر می کردم که تیکه تیکه شدن چه حسی داره؟ 

    اونموقع نمی ترسیدم. منتظر بودم انفجار اتفاق بیفته.

    از این که این چند ثانیه و این لحظات کوتاه کاملا درک شدن خوشحالم.

    بوم! بالاخره منفجر شدند.
    تیک تیکه شدم. همینطور که تیکه تیکه می شدم و هر تیکه ام به یک طرف پرتاب می شد از سینه به بالا هم پرتاب شد به یک طرف؛

    درد نداشت؛ اصلا!
    در همین حین پرتاب و همین ثانیه های کوتاه باز هم درک داشتم، همین طور که نیم تنه ام به طرفی پرتاب می شد، با چشمم می دیدم بدون هیچ خللی. تا این که همه جا تاریک شد و از خواب بیدار شدم. 

    بعد از بیدار شدن هنوز حس می کنم قطعات بدنم از هم جدا شده.

    یه حس خوب!

    مدتیه احساس می کنم مرگ داره دنبالم میاد. چند بار حس کردم میخوام بمیرم.

    اما خب انگار قصر در رفتم :))

     

    دیروز رفتیم قبرستان شاه حسن لامرد، بین قبرها را سیمان کرده بودند.

    قبلا نمی شد فهمید کنار قبرها دقیقاً چقدر خالی هست.

    با سیمان کردن مشخص شد که دو طرف قبر سید علی بحرینی خالیه، به بانو گفتم منو یک طرف ایشون دفن کنید.

    همیشه دوست داشتم اونجا دفن بشم. اما فکر می کردم کنارشون قبر باشه.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹

    حال همه ما خوب است؛ اما تو باور مکن

    سلام

    دریافت صوت:

    http://bayanbox.ir/info/150308176651516480/Salammskarimi.ir

     

    حال همه ما خوب است

    .خلاصه هرچه همین حوالی عصمت

    تا یادم نرفته است بگویم:

    خواب دیده ام خانه ا ی خریده ای

    بی پرده       بی پنجره      بی در  بی دیوار

    میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است.!!!

    اما ...

    تو لا اقل گاهی _هر از گاهی_

    ببین این طرفها کسی بیقرارت هست یا نه؟؟

    دیگر از این همه سلام زرد شده بر آداب رفت وآمدمردمان خسته ام     

                            پس کی میآیی؟؟؟

    به رویای آمدنت در این خانه قناعت کنیم؟؟؟

    همه میگویند کی می آیی؟؟            

      اف از این روز های کند وطولانی

              پس کاش کسی می آمدلااقل خبری می آورد

    روز احتمالا اتفاقی تازه در امتداد شب است

                             اگربا تمام وجود بخواهی روز شود

                                                             روز میشودحتما

    اصلآ ،اصلا ولش کن برویم سر مطلبی ساده

                                            میبینی چه بیقراریم به خدا!!!

    تو بگو چه وقت خوشی؟؟؟ 

              من که درد میکشم از دست فراق و قلیلی کلمات همین طوری

     

    بیقرارم بیقرارم        میخواهم بروم      میخواهم بمانم    

       رو به همین عصر های عجیب         آدینه ی عدالت.......

    راه بلد قصه ما میگفت صدای کندن گور میآید

    راستی این همه چرت پرت عجیب قشنگ با ما

     چه نسبتی؟ چه ربطی؟چه حرفی دارد؟

    نه اصلا باشد برای بعد

                               تو که همه جاهستی

    توی بازار_ توی صف نانوایی _

     توی مزرعه های گندم فلان روستا

                                       قبول نیست آقا    دیدی گمت کردم

    دیدی آب آمد و از سر دریا گذشت و تونیامدی

    میان ما مگر چند رود گل آلود پر گریه میگذرد؟

                که از این دامنه تا آن دامنه که تویی

      هیچ پلی از اتصال دل نمی بینم

    بعضی ها رشوه می خواهند 

       رفتگر ها عیدی     رهگذران سکوت    

                                                           دریغاعشق

    به گام های کسان گمان میبرم که تویی

             دلم زسینه برون شد زبس تپید...  بیا

    برهنه به بستر بی کسی مرده ام        تو از یادم نمیروی

    خاموش به رسم رسا ترین شیون آدمی    تو از یادم نمیروی

    گریبانی برای دریدن این بغض بی قرار         تواز یادم نمیروی

     

                      خوب کرده ای که از یادم نمیروی

     

    گریه در گریه      خنده به شوق   

       گوشکن....  گوش کن

    ای تو همین حوالی                    

         درجمع من و این بغض بی قرار

    جای توخالی

        حالا میدانم سلام مرا به اهل هوای همیشه عصمت خواهی رساند

    از نو برایت می نویسم       حال همه ما خوب است

    اما تو باور نکن     

              دیدار ما به همان ساعت دلنشین نا معلوم

     

                                     خدا حافظ

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • جمعه ۱۱ مهر ۹۹

    راه بر!

    در اوج احتیاج، نیاز و درماندگی

    در اوج در به در دنبال راه بر گشتن!

    در مسیر حفظ دکلمه ای برای تمرین خطابه، یک روز صبح زود، گوشی را برداری زنگ بزنی صادق کریمی؛

    و از او درباره حفظ متن ادبی بپرسی.

    و او تو را حواله دهد به اشعار سیدعلی صالحی

    و تو نه سیدعلی صالحی را می شناسی و نه خط و ربطش را می دانی

    اما می نشینی از این خرابات مغان جرعه ها می نوشی...

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۱۹ مرداد ۹۸

    بی نهایت زندانی

    آمار زندانیان اینقدر بالاست که نمی تواند شمرد!
    زندانیان پول!
    پولی که «مجبور» باشی آن را در بیاوری مثل بیگاری است در زندان!
    اما پولی که با عشق دربیاید، آزادی است.
    شاید به همین خاطر است که:
    پولدارها معمولا گداترند. 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • چهارشنبه ۲ آبان ۹۷

    پدر، عشق، پسر


    پسر اولش در انفجار رهپویان شهید شد.

    پسر دومش را من برده بودم با دستگاه سنگ فرز، قفل درب خانه پدریمان در لامرد را باز کند.

    سنگ فرز را که گذاشت روی قفل دلم آشوب شد، داد زدم: عیسی صبر کن!

    می ترسیدم سنگ فرز بین حلقه در و قفل اهرم شود، صفحه اش خورد شود و چش و چال عیسی را نابود کند.

    قصد داشتم دستگاه را از او بگیرم که حاجی با موتورش رسید.

    او هم دلش شور افتاده بود انگار، سنگ فرز را از عیسی گرفت، قفل را برید، وسایلش را جمع کرد و خداحافظی کرد و رفت.

    این پدر اهل این قرتی بازی ها نبود پیشتر!

    انگار دیگر توان مخفی کردن عواطف و پذیرش ریسک آسیب دیدن پسر را ندارد.

    با این کار حضور همچنانی داغ پسر در وجودش، حتی پس از ده سال هویداست.

    چطور می شود؟ واقعا ده سال گذشت! جواد جان شهادت گوارای وجودت!

    دوست عزیز، این غریق مرداب دنیا را از یاد نبر!

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
    نسل سومی بودن توضیح نمیخواهد .انقلابی را که یاران خمینی نسل اول آن بودند و رزمنده های جبهه و جنگ نسل دوم آن ، خدایش رحمت کند؛ چون ما نسل سوم آن هستیم .
    بخواهم یا نخواهم نسل سومم ، بپذیرم یا نپذیرم نسل سومی ام . ولی من میخواهم و از خدا میخواهم که او هم بخواهد نسل سومی باشم و بمانم .
    سید علی علوی ، طلبه حوزه علمیه قم
    آرشیو مطالب