سلام

اگه قابل باشیم و خدا توفیق بده . چون خاطرات زیادی از محرم دارم هر شب یه خاطره میذارم رو وبلاگ .

اگه دوست داشتین می‌تونید چرت و پرتای ما رو بخونید .

یا به قولی هر شب یک خاطره ادامه‌ی همین می‌نویسم .

خاطره اول از فردا شب . منتظر باشید .

البته اگه شما هم خاطره‌ای داشته باشین با کمال میل میذارم رو وبلاگ .

هر شب یه خاطره از محرم

شب اول یکشنبه ۳ اسفند ۱محرم ساعت ۱:۲۵ شب  

از کجا بگم ؟!

بهتره از بچگی شروع کنم حدودا تا اونجایی که یادم میاد از دبستان . اونموقعا اهل مجلس ثابت رفتن نبودیم . منظورم همین حسینه و ایناست . نزدیک خونمون یه هیئت زنجیر زنی بود . البته هنوزم هست ولی من دیگه نمیرم . برای تقریب ذهن یه کم از دسته‌ی زنجیر زنی براتون میگم . این دسته از دو صف روبروی هم تشکیل می‌شد . که با نوای مداحی که وسط این دو صف ایستاده بود با نظم خاصی زنجیر می‌زدند . که تو شهرها و جاهای مختلف سبک زنجیر زنی هم مختلف میشه . وسط این دوصف یه طبق تزیین شده با مهتابی و شعر و چیزای دیگه وسط قرار داشت و جلو تر از اون تقریبا اول صف یه بلندگو و عقب تر و تقریبا آخر صف موتور برق و بلندگو و پروژوکتور برای نور دادن به صف قرار داشت . همه‌ی اینها از طبق گرفته تا بلندگو موتور برق و ... توی هیئت ما روی گاری‌های چهار چرخی حمل میشد و راننده این گاریها که نوجوانها بودند با افتخار به عنوان یک سمت و یک پست گاری‌ها رو نسبت به سرعت دسته می‌راندند. البته اینا نسبت به امکانات و وضعیت مالی هیئت‌ها فرق میکرد مثلا تو همین شیراز هیئتهایی هستند که با ماشین وسائل و موتور برق رو جابجا می‌کنند. بگذریم . امیدوارم شکل دسته زنجیر زنی رو تو ذهنتون ساخته باشید .

بریم سر عالم بچگی و زنجیر زنی ما . معمولا نیم ساعت تا یک ساعت قبل از شروع زنجیر زنی ما دم در هیئت بودیم . آخه می‌خواستیم تو صف جلوتر وایسیم . هم کلاسش بیشتر بود هم بیشتر حال میداد آخه جلوتریا با نظم بهتری زنجیر می‌زدند. همیشه هم سر جلوتر وایسادن دعوا بود . یه چیز دیگه که باهاش پز میدادیم زنجیر بود . بعضیا با دو تا زنجیر زنجیر می‌زدند و به ابن کارشون افتخار می‌کردن . راستی از زنجیر نگفتم . زنجیر ـ کاش یکیش رو داشتم . عکس هم پیدا نکردم براتون بذارم . اونایی که ندیدن فکر نکن یه چیز وحشتناکه . بابا یه زنجیر حلقه‌ای ساده و کوچیک . که یه دسته چوبی داشت و با یه حرکت متناسب و موزون به روی شونه‌هامون می‌زدیم . داشتم می‌گفتم بعضیا زنجیر با رنگ طلایی داشتن بعضیا زنجیر بادونه‌های ریز و قشنگ داشتنو که باهاش پز می‌دادند.

حرکت دسته پبای اول تو محله خودمون بود . وقتی هم برمی‌گشتیم . یه سانویچ ساده‌ای می‌دادند می‌خوردیم .

شبهای آخر دهه به طرف شاهچراغ و اماکن زیارتی شیراز می‌رفتیم . و شب تاسوعا هم به خونه‌ی یکی از هیئتیا که بیرون از شهر بود می‌رفتیم . بنده خدا نذر داشت هر شب تاسوعا شام میداد . حرکت اینجوری بود که یکی دو کیلومتر از در هیئت با دسته زنجیر زنی می‌کردیم بعد همه رو می‌ریختند داخل یه ماشین باری و می‌رفتیم یه کم بالاتر از فلکه گل سرخ(از فلکه گل سرخ به اون ور تقریبا بیرون از شهر بود . البته الآن دارن جاش ترن شهری میزنن و دیگه فلکه‌ای نیست) پیاده می‌شدیم و با حالت زنجیر زنی می‌رفتیم خونه‌ی اون بنده خدا و بعد از شام هم که معمولا خورشت سبزی با پلو بود با ماشین‌های باری که وضع خیل خوبی هم نداشت برمی گشتیم محله خودمون . یادمه یه سال روز عاشورا با ماشین حمل مرغ برگشتیم خونه .

وجدانی عجب صفایی داشت . هیچ وقت یادم نمیره .

اگه زیاد شد حلال کنید .

خاطره دوم  دوشنبه ۳ اسفند ۲محرم ساعت ۶:۲۵ صبح 

بازم سلام

بعضی از بچه‌ها شبهای آخر دهه رو نیت می‌کردن آب نخورند . از شب هفتم یا هشتم دقیقا تو ذهنم نیست . یکی از بچه‌ها به نام مهدی این نیت رو داشت . اونموقع ما جلسات کانون فرهنگی رهپویان وصال که در مسجد خیرات شیراز بود می‌رفتیم . چون هوا گرم بود شربت مرتبی بعد از مجلس میدادن . ما هم تا فهمیدیم این بنده خدا نیت کرده بایکی دیگه از بچه‌ها پیله شدیم بهش . سرتونو درد نیارم ما استاد ضد حال زدنیم . خلاصه‌اش این که به هر زوری شده بود . یه لیوان شربت دادیم مهدی خورد .

یکی خاطره هم از دوست خوبم سید مهدی :

بنده توی یه مدرسه ی مذ هبی درس می خونم . توی ماه محرم و صفر هر روز زیارت عاشورا داریم بچه هایی هم که احل حال هستند مداحی می کنند . چند تا از بچه ها هم از اولش تا آخرش با صدای بلند گریه می کنند و مجلس رو گرم می کنند . ما هم که مثلا نماینده ی پرورشی بودیم و مجلس برو بودیم باید شعر های مداحی می بردیم تا بچه ها بخونن . یه روز قرار شد یه شعری رو من و مجید با هم بخونیم . جاتون سبز مجلس با لا گرفته بود حسابی . داغ داغ بود . خودمون هم جو گرفته بودمون . آقا اومدیم ادای آقای انجوی رو در بیاریم مجید زد زیر خنده پشت سرشم بچه ها . خلاصه حسابی آبرومون رفت . می گن جو گرفتگی عواقب بدی داره ها راست می گن واقعا حرف به جایی هست.

خاطره سوم  سه‌شنبه ۴ اسفند ۳محرم ساعت ۶:۴۸ صبح 

اینم یه خاطره از دوست خوبم اژدها

سلام خاطره هاتو که خوندم یاد خاطره های خودم افتادم ایده جالبیه موفق باشی اینم یه خاطره از من :

منم توی تکیه محلمون خدمت میکردم میدونی که رسمه دسته های سینه زنی هر تکیه میرن جلوی تکیه یه محل دیگه سینه میزنن یه بار که یه دسته سینه زنی از یه محله دیگه اومده بودن جلو تکیه ما یکی از بچه ها طبق معمول وبه رسم ادب رفت توی تکیه پشت بلندگو وشروع کرد به خوندن اشعار سینه زنی ما هم بیرون داشتیم سینه میزدیم کم کم دسته سینه زنی راه افتاد طرف محله شون دسته سینه زنی ما هم دنبالشون رفت وفقط من ویکی از بچه ها موندیم تا به امور تدارکات رسیدگی کنیم وقتی رفتیم توی تکیه اون کسی که پشت بلندگو داشت میخوند ازمون پرسید سینه زنا هنوز هستند دوستمم از روی شیطنت گفت آره تازه یه دسته دیگه هم اومده مداحمون هم که حالا میخواست سنگ تموم بذاره دوباره رفت پشت بلندگو وشروع کرد به خوندن تصور کن دسته های سینه زنی همشون رفتن و تمام زن وبچه ها هم دنبالشون رفتن محله سوت وکوره مگس هم تو خیابون پر نمیزنه مداح ما تازه شروع کرده به خوندن سینه زنان شاه دین خوش آمدین خوش آمدین!!!!

یه روز دیگه :

دلم گرفته . همین . این بهترین خاطره‌ایه که از این روزا و مجالس خونمون می‌تونم براتون بگم .

شب عاشورا

تموم شد ـ‌مجلسای خونمون تموم شد

بعضی وقتا فشار زیاد می‌شد  . حال توضیح دادن ندارم .

فقط

دلم گرفته 

 همین