به نام خدا

سلام

میگن با غروب دل آدم میگیره . اما کدوم غروب اینقدر تو این شهر همه چیز تصنعیه که غروب هم معنایی نداره البته بعضیا ساعت غروب رو نشون میگیرن و مثلا از ساعت ۷و نیم تا ۸ دلشون میگیره این هم ماشینی شده .

آخه با این همه آسمون دیگه آفتابی نمیمونه که بخواد برات غروب کنه .

ده یازده روز پیش متولد شدم . هر چی بزرگتر شدم احساس میکنم دارم کوچیکتر میشم . یادش به خیر کوچیکتر که بودم چقدر راحت بودیم . زود قهر میکردم زود آشتی و همه چیز زود میگذشت هیچ چیز ماندگار نبود . اما یه کم به خودت میای میبینی هر روز داری یه کار رو انجام میدی می بینی همه چیز برات تکراریه شاید به خاطر همین باشه بعضیا منتظر هستند .

آخه انتظار یعنی خسته بودن از اوضاع موجود . شاید هم اینطور نباشه .

حتی وقتی میگردی دنبال عکس برای گذاشتن زیر مطلبت هر چی سرچها رو زیر و رو میکنی می بینی اونا هم مصنوعی اند .

طبیعت کجایی که دلم برات یه ذره شده .