شاید یکی دو هفته قبل بود. یک روز ظهر خوابیده بودم، خواب دیدم در خیابان جلوی حرم حضرت معصومه «س» هستم. یک دختر و پسر تازه عروس و داماد داشتند جلوتر از من می رفتند که یک خادم آنها را صدا زد. من متعجب قضیه را دنبال کردم. خادم حالشان را پرسید و دو تا ژتون غذای حرم گذاشت کف دستشان. رفتم کنار خادم و گفتم ما هم دو نفر و نصفی هستیم به ما هم ژتون بده! انگار نه انگار که صدای مرا شنیده باشد. با این که ژتونهای زیادی در دستش اما هیچ توجهی نکرد! نامرد!(این نامردش را در خواب نگفتم ها!) هیچی! ما نا امید رفتیم داخل آشپزخانه حرم، دلمان بدجوری غذای حرم می خواست گفتیم می رویم التماس می کنیم غذا می گیریم. داخل آشپزخانه که رفتم پشیمان شدم. گفتم به خفت اش نمی ارزد. بیخیال. آنجا روی میز نمکدان گذاشته بود. کمی نمک ریختم روی دستم و تبرکی مزه مزه کردم.
از خواب بیدار شدم و حالم گرفته تر از داخل خواب!
این خواب گذشت تا چند روز بعدش، کسی که قبلا از طرف یک نهاد نیمچه حوزوی از من دعوت به همکاری کرده بود تماس گرفت و قرار کاری گذاشت و همکاریمان شروع شد.
باز هم حالم گرفته شد.
اگر به من غذای حرم می دادند چه اتفاق بزرگی برایم می افتاد، هم مادی هم معنوی!
هر چند ما به همین نمک اش هم راضی هستیم و از سرمان هم زیاد است.
اما حسرت غذای حرم! غذای حرم! غذای حرم!