۱۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معرفی سایت» ثبت شده است

این دفعه مطلبم عنوان نداره

سلام

بابا هزار تا سوژه هست .

به کدومش بپردازم ؟

نمی‌دونم .

بیخیال . همه‌ی سوژه‌ها راهنمای راست بزنن یواش و مرتب کنار پارک کنن . بریم سر عشقمون .

هیچی نمی‌خوام بگم . یعنی منبر نمی‌رم . صحبتی ندارم . محرم و امام حسین(علیه‌السلام) و مصیبت کربلا که گفتن نداره به قول یکی از مداحا: بین‌المللیه .

فقط من خودم که خودمو میشناسم . یه خواهش ، التماس و هر چیزی که اسمشو بذاری دارم .

حالم یه کم گرفته‌است .

خب داشتم می‌گفتم . التماس می‌کنم . خدا جون . امام حسین (سلام الله علیک) جون . این ماه محرمیه رو به ما حال بده . بابا مردم . تا حالا یه پایان خیلی توپ نداشتم . قسمت کن این ده روزه رو درست حسابی حال کنیم .

منظورم اینه که حداقل روز عاشورا که تموم شد . برگشتم به ده روز گذشته نگاه کردم یه رضایتی تو قلبم باشه . میدونم نمی‌دونم تو رو راضی کنم . حداقل خودمو راضی کنم .

دعوت

راستی از پارسال ماه محرم پدر بزرگوار تصمیم گرفته دهه محرم تو خونه مجلس بذاره و چون بالاجبار ما خادمیم البته افتخارمه . دیگه مجالس بزرگ بیرون رو نمی‌تونم برم .

عزیزانی که شیراز هستن ایمیل بزنن آدرس بدم یه سری بهمون بزنن .

صفای محرم تنها عزا نیست . از هزار ساعت آخر شادی دنیوی بیشتر حال میده .

حالا برو بگو مال 1400 سال پیشه و شیعه فقط غصه و غمه و هزار تا چیز دیگه بارمون کن .

ولی قربونت برم یه سری بیا زیر علم حسیـــــــن ببین چه حالی میده . اگه اینطور نبود بیا هفت جد و آباد منو بگیر سینه فحش اگه من جیکم در اومد .

قرار بود حرف نزنم .

حلال کنین .

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • سیدعلی علوی
    • پنجشنبه ۳۰ بهمن ۸۲

    مرخصی

    به نام خدا

    سلام

    از همه‌ی اونایی که با پیغام گذاشتن منو شرمنده کردن ممنونم .

    می‌خواستم چند روزی برم مرخصی . یه مدت نمی‌نویسم . شایدم اصلا دیگه ننوشتم . نمی‌دونم باید در موردش فکر کنم .

    خلاصه اگه بدی دیدین که حتما حقتون بوده . اگه خوبی دیدن هم حتما اشتباه شده . حلال کنید . البته پیغاماتونو می‌بینم و بهتون سر میزنم . راستی من اینجا هم مطلب می‌نویسم دوستاشین بیاین ببینین و شما هم بنویسین . تالار گفتمان

    یه مطلب هم به مناسبت پیروزی انقلاب :

    شاید اخرین مطلبم باشه .

    قبل از انقلاب :

    اینهمه امریکا ادعا داشت ایران رو به یک کشور پیشرفته تبدیل میکنه . کو ؟ ما که ندیدیم .

    چند تا کارخانه میبینید؟

    شاید بگید استخراج نفت . بهتره بدونید که اون برای بردن نفتها به صرفش بود علم استخراج نفت رو به ما بده . یعنی بیشتر براش میصرفید .

    خب خودم هم اشاره می‌کنم :یکی از نشانه‌های صنعتی بودن کشور داشتن صنایع فولاده . اون زمان شوروی یه کارخانه ذوب آهن ساخت که همون موقع دستگاههاش از رد خارج شده بودن . و رومانی هم یه تراکتور سازی همین تراکتور سازی تبریز .

    فکر می‌کنید به خاطر اهداف انسان دوستانه این کارا رو کردند؟

    نه . عزیز جون . شوروی برای این که شاه سایتهای موشکیشو تو مرز شوروی مستقر نکنه اینکارو کرد .

    اروپا هم اونموقع برای خودشیرینی و ایجاد ارتباط تو کشورهای جهان سومی همچین کارایی می‌کرد.

    خلاصه کنم .

    بعد از انقلاب :

    با این همه بدختی ، جنگ و فلاکت :

    خودتون برید ببینید . همین ذوب آهن و فولاد اصفهان به کجا رسیده و در چه سطحیه . صنایع هوا فضا رو ببینید . صنایع نظامی رو ببینید . تراکتور سازی رو ببینید در چه سطحی رسیده . فن آوری غنی سازی اورانیومو که دیدید براش چه قشرقی راه انداختند . چشاشون داشت داشت درمیومد . اخه قرار نبود کسی این فن آوری رو به ایران بده . حالا خود ایران بدست آورده بود شاخشون در اومد. اینها همش در صورت خودکفائیه و هیچ کشوری کمک نکرده .

    یه نکته این که ابرقدرتا هیچ وقت یه صنایعی رو به کشورای جهان سومی نمیدن چون بازارشونو از دست میدن . و یه هیچ وجه ممکن نیست اونا یه فن‌آوری رو به کشوری یاد بدن بدون گرفتن امتیازهای کلان .

    من نمی‌گم مشکلی تو مملکت وجود نداره ولی با این همه درد سر و محاصره از همه طرف دست یافتن به این همه علم نه تنها جای گله و ایراد نداره که جای افتخار داره .

    می‌دونید جنگ به ایران 1000 میلیارد دلار ضرر زد و حداقل تا 70 – 80 سال دیگه ایران نمی‌تونه اونو جبران کنه .

    بیاید به جای این که اهداف آمریکا رو که نا امید کردن مردم از کشور برای این که یه جوری به ایران برگرده و خاورمیانه رو دوباره در دست بگیره دنبال کنیم . حالا یا آگاهانه یا از روی جهالت . بیایم مردم رو نسبت به مملکت امیدوار کنیم این حداقل کاریه که برای مملکت می‌تونیم انجام بدیم .

    اگه قدرت قدم برداشتن در راه پیشرفت انقلاب رو نداریم . حداقلش در تضعیفش به بیگانه کمک نکنیم و اونو تقویت کنیم .

    خلاصه مطلب :

    سیر کلی نظام سیر مثبت و تصاعدیی است .

    چاکر هر چی نسل سومیه


    من هنوز مرخصی‌ام

    امروز پنجشنبه ۱۶ بهمن ۸۲

    دوتا اطلاعیه دارم :

    ۱ـ شهادت خواهرمون که تازه مسلمون شده بود به دست خوانواده‌ی بهائیش در شیراز ـ اینم توضیحاتش ـ حتما ببینید

    ۲ـ خود اطلاعیه رو بخونید ، در مورد ختم قرآن با یچه‌‌های اینترنتیه :

    با سلام به همه دوستان در گروه ها و وبلاگها

     

    الحمدلله مدت نسبتا زیادی است در گروه ایران اسلام و شیعه ایرانیان و سایر گروههای اینترنتی برنامه های متعدد ختم قرآن در مناسبتها و ایام مختلف انجام می‌شود. در این مدت پیشنهادهایی هم جهت بهتر برگزار کردن این قبیل برنامه ها ارائه و بعضا اعمال شده، اما یک پیشنهاد که متاسفانه چندان مورد توجه قرار نگرفت پیشنهاد قرائت روزانه 50 آیه بود.

    میزان متوسط قرائت روزانه در این روش تقریبا برابر با روزی 1 حزب (4/1 جز) است ولی به علت کوتاهی و بلندی آیات در روزهای مختلف حجم قرائت (بر حسب سطر و صفحه) متفاوت است.

    توجه دوستان عزیز را در این مورد به این حدیث از امام صادق علیه السلام جلب می کنم

     

    الکافی     کتاب فضل القران؛ باب فی قراءته  (حدیث 3494)
     عَلِیٌّ عَنْ أَبِیهِ عَنْ حَمَّادٍ عَنْ حَرِیزٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ الْقُرْآنُ عَهْدُ اللَّهِ إِلَى خَلْقِهِ فَقَدْ یَنْبَغِی لِلْمَرْءِ الْمُسْلِمِ أَنْ یَنْظُرَ فِی عَهْدِهِ وَ أَنْ یَقْرَأَ مِنْهُ فِی کُلِّ یَوْمٍ خَمْسِینَ آیَةً

     

    حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند: قرآن عهد خداوند به بندگان خویش است، پس برای فرد مسلمان شایسته است که در عهدش نظری افکند و هر روز از آن پنجاه آیه بخواند

     

    با ثبت نام دوستان در این طرح جدول تقسیم بندی آیات در اختیار آنان قرار می گیرد تا ان شاء الله مطابق فرمایش امام صادق علیه السلام همگی قرائت روزانه 50 آیه را داشته باشیم و جمع شرکت کننده در طرح نیز هر روز یک ختم قرآن انجام دهند.

    آیات قرآن را به حدود 120 دسته که حداقل شامل 50 آیه گردد تقسیم می کنیم و مشابه نوبت بندی جزیی،‌ هریک از افراد شرکت کننده در طرح از یک بخش شروع می کند تا ان شاءالله طی 4 ماه دوره کامل قرآن توسط تک تک افراد نیز ختم گردد.

     

    در پایان توجه همه عزیزان و دوستداران قرآن را به بخشی از فرمایشات امام صادق علیه السلام در مورد نحوه قرائت قرآن جلب می کنم

     

    الکافی     کتاب فضل القران (حدیث 3526)

    ... کَانَ أَصْحَابُ مُحَمَّدٍ (صلی الله علیه و اله و سلم) یَقْرَأُ أَحَدُهُمُ الْقُرْآنَ فِی شَهْرٍ أَوْ أَقَلَّ إِنَّ الْقُرْآنَ لَا یُقْرَأُ هَذْرَمَةً وَ لَکِنْ یُرَتَّلُ تَرْتِیلًا فَإِذَا مَرَرْتَ بِآیَةٍ فِیهَا ذِکْرُ الْجَنَّةِ فَقِفْ عِنْدَهَا وَ سَلِ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ الْجَنَّةَ وَ إِذَا مَرَرْتَ بِآیَةٍ فِیهَا ذِکْرُ النَّارِ فَقِفْ عِنْدَهَا وَ تَعَوَّذْ بِاللَّهِ مِنَ النَّارِ

     

    حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند: اصحاب حضرت محمد (صلی الله علیه و اله و سلم) قرآن را در یک ماه یا مدت کمتر می خواندند. قرآن نباید با شتاب خوانده شود بلکه باید شمرده شمرده قرائت شود؛ پس هرگاه به آیه ای رسیدی که در آن یاد بهشت بود درنگی کن و از خداوند عزیز و با جلال بهشت را طلب کن و هرگاه که به آیه ای برخوردی که در آن از دوزخ یاد شده بود صبر کن و از آتش به خدا پناه جو.

     

     

    پس اگر شما هم دوست و آشنایانی سراغ دارید که وبلاگ نویس (ترجیحا مذهبی) هستند ممنون می شوم اگر آدرس ایمیل شخصی آنها + آدرس وبلاگشان را به بنده بدهید تا بنده ابتدا با خود ایشان شخصا ایمیل بزنم و کار را برای ایشان توضیح دهم تا شاید ایشان هم مایل به همکاری با ما باشند.شما هم در صورت تمایل برای شرکت در این ختم قرآن می توانید با آدرس عبدالزهرا113 تماس حاصل فرمایید.

    Abdozahra113@yahoo.co.uk   و یاهو مسنجر هم با همین آی دی.

    با تشکر و احترام فراوان

    التماس دعا

    یا علی

     

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۴۸ ]
    • سیدعلی علوی
    • پنجشنبه ۹ بهمن ۸۲

    انتظار فرج از نیمه خرداد کشم

    سلام

    ببخشید دیر به زور می‌کنم . درس و بحث و بدختی همه دست به دست هم دادن تا ما رو از وبلاگ بیندازند.

    خب بریم سر اصل مطلب .

    ببینید سال ۱۳۴۲ روز ۱۵ خرداد چه اتفاقی افتاد؟

    همه میدونن . قیام مردم و کشتار بیرحمانه و شروع و استارت اصلی انقلاب . درسته ؟

    کیا این کارو کردن . منظورم چه افرادی نیست . منظورم افراد با چه سنی؟ .

    برین تحقیق کنین . می‌بینید کار دست ۱۷ - ۱۸ تا  ۲۵ ساله‌ها بوده. البته این بماند که رهبر باید کامل باشه . منظورم نیروهاست .

    خب از ۴۲ تا ۵۷ این بیچاره ها هزارتا سختی و زجر و بیچارگی و آوارگی و شکنجه و... کشدیند و انقلاب رو پیروز کردند . می‌تونید برید خاطره‌هاشونو بخونید . مثلا :

    آقای حقیقت که مطلب قبلی رو ازش نوشتم می‌گفت:

    اون زمان تو قم . نیروهای رژیم زنهای فاسده رو می‌آوردن . یه عبایی و دم و بساط مرتبی . تو خیابون راه می‌افتاد . یه کالسکه و چندتا آدم هم اونو نا محسوس اسکورت می‌کردن . بعد یه آخوندی که کنار خیابون داشت راه خودشو میرفت . این زن عبایی و با حجاب کامل خودشو نزدیک اون راه میرفت . یعد از چند قدم داد و هواری راه می‌انداخت که بیا و ببین . داد و بیداد که به پیر به پیغمبر مردم به دادم برسید من به این میگم شوهر دارم این میگه بیا صیغه شو . همون لحظه بدون سوال و جواب می‌انداختنت تو کالسکه و بریم ساواک تا با هم گفتگویی بکنیم (یه گفتگوی مرتب).

    یا مثلا یارو دو متر ریش میذاشت . یه عبا و عمامه‌ی مبرتبی هم میزد . بعد یه بطری مشروب هم از زیر عباش طوری می‌گرفت که معلوم باشه و تو خیابون راه میرفت.

    خب این از نسل اول بیچاره .

    بریم سر نسل دوم .

    نسل اول انقلاب رو پیروز کرد . نسل دوم اومد بجنبه . جنگ شد . خاطرات جنگ که الا ماشاالله زیاده . دیگه وقتتونو برای خاطره جنگ نمی‌گیرم .

    با هزار بدبختی جنگ هم پیروز شد با یه چیزی حدود ۱۰۰۰ میلیارد دلار خسارت به ایران .

    خب این کار نسل دومی‌ها . مملکت رسید به ما .

    حالا نوبت ماست . به نظرتون نمیرسه بعد از این همه وقت که شیعه غریب بوده . حالا یه مملکت شیعی به وجود اومده . باید چیکا کنیم ؟

    یا علی گفتیم و عشق آغاز شد:

    زمینه سازی . آره عزیز الآن وقتشه آقا بیاد . ولی چه جوری ؟ . اینجوری که ما یارانشو آماده کنیم . ما زمینه رو فراهم کنیم .

    به خدا قسم فکر نکنین کسی به جز افرادی با سن ۱۷ تا ۲۵ سال این انقلاب رو به اینجا رسوندن .

    رفته بودم گلزار شهدای شیراز .بالای قبر شهدا قدم میزدم . به خدا به خدا به خدا به هر کسی که می‌پرستید روی قبرها تاریخ تولد و شهادتا اغلب توی این مایه‌ها بود : تولد:۴۵ . شهادت ۶۶ . تولد: ۴۶ شهادت:۶۳. تو هر شهری هستین خودتون برین ببینین .

    بابا اونا قدرت داشتند این کارو بکنن .این کار  کار کمی نبودا . جلوی ابر قدرتهای شرق و غرب وایسادن . با یه جونی که تو چند ثانیه گرفته میشه . همه جهان رو به حیرت وا داشته .حالا  ما قدرت نداریم زمینه سازی کنیم ؟ ما قدرت نداریم برا امام زمانمون بجنگیم ؟

    نمی‌دونم . اینو شما بگین .

     

       

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۵۴ ]
    • سیدعلی علوی
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۸۲

    از یه نسل صفرمی : سه روز گرسنگی و بعد ...

      بسم الله الرحمن الرحیم

    آقا جاتون خالی دیشب رفتیم پیش آیت الله حقیقت . ایشون از علمای بزرگ کشورن . شاگرد آیت الله بروجردی . از ایشون رساله خواستن گفته بودن : 120 مرجع هست . نمی‌خواد بشه 121 . ایشون شاگرد امام خمینی (رضی الله عنه ) و هم مباحثه‌ایه آقا سید مصطفی خمینی هستن . ضمنا از علامه طباطبایی دستور دارن هر جا اشکالی تو آثار علامه دیدن تصحیحش کنن  .

    خب اینا رو گفتم که بدونین مطلب زیر رو از کی می‌نویسم .

    مطلب زیر سالهای فکر کنم حدود 40 یا همون دور و برا اتفاق افتاده برای همین گفتم نسل صفرمی .

    اینو خود آقای حقیقت با هیچ واسطه‌ای برای خودم تعریف کرده و من هم با فاصله چند ساعت دارم براتون می‌نویسم . به خدا قسم دروغ نیست . لازم به ذکره که ایشون اونموقع احتمالا هم سن و سالای خودمون نسل سومیها بودن.

    بازم : بسم الله الرحمن الرحیم

    سه روز بود هیچی برای خوردن نداشتیم و گشنگی کشیده بودیم . چایی هم نداشتیم وقتی گلومون خشک می‌شد با آب برطرف می‌کردیم . توی این مدت درسمون قطع نمیشد و با شوق سر درس می‌رفتیم .

    رفتم تو حجره وقت نماز ، دیدم هم حجره‌ایم که همیشه مسجد بود و صف جماعت تو حجره دراز کشیده .گفتم : چرا اینجایی تو که الآن باید صف جماعت باشی . گفت ولم کن حال ندارم ، یه شوخی گفتم : بیخود حال نداری . در حجره رو به گنبد حضرت معصومه (سلام الله علیها) وایساده بودم .حجرمون روبروی گنبد بود . شبها نور چراغ بالای گنبد می‌افتاد تو اتاق ما . با حضرت قرارداد داشتیم . { آقای حقیقت خیلی آدم صمیمی و شوخی هستن یکی دوساعت پیشش نشسته بودیم انگار نه انگار } هم حجره‌ایم گفت:می‌خوای میرم از آقا رضا (بقال سرکوچه) پول میگیرم نون و پنیر و گردو میخرم بیارم . گفتم نون و پنیر و گردو چیه آدم دلش درد میگیره همش نون و پنیر و گردو؟ . خیلی عصبانی بودم .گفتم میرم حرم حضرت . راه افتادم رفتم حرم . کفشامو هم به کفشداری ندادم . رفتم تو حرم روبرو ضریح وایسادم گفتم : مگه ما مهمون نیستیم؟ دختر موسی کاظم(علیه‌السلام) این چه رسم مهمون نوازیه . اگه اینجوریه من حاضرم همه عالم مهمونم باشن . اگه یه چیزی نرسونید میرم کتبا به حضرت موسی کاظم(علیه‌السلام) شکایت می‌کنم . یه دفعه دیدم یه چیزی خورد به پام . نگاه کردم دیدم کفشمه از اونجایی که در آورده بودم اومده بود پیشم . یه لنگش هم بیشتر نبود . گفتم بیا دردسر کم داشتیم اینم روش . کلی گشتم تا لنگه دیگشو کنار حوض پیدا کردم. راه افتادم رفتم طرف مدرسه . کوچه فیضیه خیلی درازه . تو کوچه فیضیه یکی اومد بهم گفت تو فلانی نیستی ؟ ـ طرف یه شال سبز دور کمرش بود و ...{من خاطرم نیست آقای حقیقت بقیه مشخصاتشو چی گفت} ـ گفتم : بله . گفت : هم حجره‌ایت فلانی نیست ؟ گفتم : بله ـ گفت وقتی داشتی میومدی فلانی وفلانی و فلانی فلان جا نایستاده بودند{این فلان که استفاده میشه به خاطر اینه که اسمها تو ذهن من نمونده } گفتم : بله . منو با خودش همراه کرد یعنی دنبال خودش برد . من شک کردم ذهنم رفتم یه جای دیگه . اونوقتا میومدن قم و بعضا با هم می‌رفتن مسافرخونه و یه آخوندی هم پیدا می‌کردن براشون صیغه رو بخونه من گفتم نکنه منو می‌خواد ببره برای صیغه . وایسادم . گفتم:اول بگو کجا می‌خوای بری بعد من میام . گفتم : من برای صیغه میغه نمیاما . گفت : مگه شما درس نمی‌خونید؟ . مگه وظیفه شما نیست جلوی گمراهی مردم رو بگیرید ؟ . حالا اگه یکی بخواد به گناه بیفته و از شما بخواد چی؟ . دیدم درست میگه . گفتم من به حروم و حلاش کاری ندارم  نمیام . گفت خب بریم . جای دیگه می‌خوایم بریم . راه افتادیم رفتیم . ما رو برد سر بقالی . به بقال گفت : برنج داری ؟ گفت : درجه ا یا 2 یا 3 . گفت : یه کیسه درجه یک . گفت : روغن داری‌. گفت : حیوانی یا نباتی . گفت : حیوانی دو تا حلب . شد 45 تومان پولشو داد و داشت می‌رفت . رفتم دنبالش ازش بپرسم شما کی هستین؟ . بهش که رسیدم نمی‌دونم چرا یادم رفت و این سوالو ازش پرسیدم : این چیزا رو چرا می‌خوای به من بدی اگه زکاته که زکات چرک مال مردمه من نمی‌خوام اگه ... { سه چهار تا چیز دیگه که من تو ذهنم نیست} . گفت از احسان چی میدونی گفتم : لا یرد الاحسان الا الحمار . گفت : خب احسانه . قبول کردم . گفت : اینا مال خودته . می‌تونی خودت تنها بخوری می‌تونی به کس دیگه هم بدی . گفت: دیگه شکایت مکتوب نمی‌نویسی؟ گفتم : نه . گفت :خب من اگه رفتم دیگه منو نمی‌بینی . سوال نداری؟ . دست دادیم برای خداحافظی . اون ، اونطرف جوی آب بود من اینطرف یه جیپ هم توی کوچه بود جیپه همین الآن جلوی چشممه . به محض این که خداحافظی کرد . من دیدم دستم به همون حالت درازه و هیچ کس نیست . خلاصه چیزا رو بردیم حجره و به دیگران هم دادیم . تا 3 سال این کیسه برنج و حلب روغن بود و تموم نمیشد . همه طلبه‌ها وقتی برنج و روغن می‌خواستند میومدند می‌بردند ولی کیسه و حلب تموم نمیشد .

    تموم شد.


    نمی‌دونم چرا ولی آقا حقیقت دیشب اصلا مانعی برای نگفتن مطالب نداشتن کلی برامون گفت . نمی‌دونم چرا ؟ . فسمت بود دیگه بیخیال . خیلی برامون تعریف کرد . اگه خواسین بازم براتون می‌نویسم .

    خدا رو شکر به فکر یه مطلب در مورد سه نسل اول و دوم و سوم بودم که جور شد . ایشالله مطلب بعدی درباره ظهور آقا مونه .

    دعا کنید آقا زودتر بیاد .

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۲۰ دی ۸۲

    از یه نسل دومی‌: باند اشرار - ملامتیون

    باند اشرار یا محترمانه‌تر ، «ملامتیون» هم کاملا شکل گرفته بود . ملامتیه ، نام یکی از فرقه‌های اسلام است که افرادش با تظاهر به بدی ، اعمال خوب انجام می‌دادند . مثلا بطری مشروب زیر بغل گرفته ، از جلوی همه رد می‌شدند و در گوشه‌ای خلوت به نماز می‌ایستادند.

    البته بچه های ما اینکاره نبودند ؛ چون خلاف آیین تشیع است و این فقط یک اصطلاح بود. اینها بچه‌هایی بودند که ظاهرا خود را بی خیال نشان می‌دادند ؛ ولی باطنی پاک و ضمیری آگاه و اعمالی در خور تحسین داشتند.

    کار و بارشان هم عبارت بود از اخلال در پستهای نگهبانی ! بیدار کردن بچه‌ها به انحاء مختلف! در رفتن از صبحگاه به هر قیمتی که شده! و شلوغ بازی در آب !البته این شوخیها در روحیه‌ی بچه‌ها تاثیر زیادی داشت. به قول بعضی بچه‌ها ، همه چیزشان درست بود ؛ هم خنده‌ی شان هم گریه‌ی شان ، هم کار کردنشان و هم خرابکاریشان!

    یک روز صبح که من خادم بودم و صبحگاه نرفته بودم ، بعد از درست کردن چایی و تقسیم غذاها و ... بیرون آمدم ، چشمم خورد به منظره‌ای که به شدت خنده‌ام گرفت . یکی از مسئولان که به صبحگاه نرفته و یواشکی کمین کرده بود ، بعد از رفتم نیروها می‌بیند که بچه‌های باند اشرار ، یکی یکی از سوراخهای خود بیرون می‌ریزند و شروع می‌کنند به سرو صدا . او هم همه را از مخفیگاهها بیرون کشیده بود و داشت برایشان یک مراسم صبحگاه کاملا رسمی اجرا می‌کرد . دیدن قیافه‌های پکر بچه‌ها و حتی قرآن خواندن یکی از آنها در یک صبحگاه زورکی واقعا خنده دار بود. با دیدن من شکلک درآوردند و من هم خوشحال و خندان رفتم بیرون . این صبحگاه باعث شد آنها هم از فردا همگی در صف اول صبحگاه بایستند.

    یک بار هم به محموله‌ی انار بچه ها در بین راه کمین زدند و اشک همه را درآوردند تاب ه هرکس یک انار دادند. تازه خودشان تا مدتها انار داشتند!شبها هم بچه‌ها را به عناوین مختلیف از خواب بیدار می‌‌کردند و سر به سرشان می‌گذاشتند. مثلا بیدارشان می‌کردند و خیلی رسمی و جدی سوال می‌کردند دوزاری داری؟! یا برادر ، سریعا بفرمایید شماره‌ی پلاکتان چنده؟ یا آب برای خوردن می‌دادند و کارهای دیگر .

    مسعود احمدیان هم برای بیدار کردن بچه‌ها به خاطر نماز شب ، طریقه‌ی مخصوص ملامتیون را داشت . مثلا یکی را بیدار می‌کرد که : « بابا ، پاشو من می‌خوام نماز شب بخونم کسی نیست نگام کنه !» یا می‌گفت : « پاشو جون من ، اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو ، تو قنوت نماز شبم کم آوردم !»

    نوشته‌از :کتاب حماسه یاسین نوشته: سید محمد انجوی نژاد 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • جمعه ۱۲ دی ۸۲

    اولین قدم در زمینه سازی

    خب زمینه سازی برای ظهور مهدی(علیه‌السلام) شروع شد

    اولین قدم به نظر من آماده کردن افکار عمومی

    باید در موردش فکر کنیم .

    مثلا روی دیوارهای خیابون و یا صدا و سیما و یا تو خونه یه چیزایی بنویسیم که گویای این مطلب باشه .

    حالا در مورد متن و این چیزا باید فکر بشه .

    یه کار دیگه هم میشه یه طرح مرتب با یه متن تو مایه‌های :

     ظهور نزدیک است . بازمینه سازی نزدیک‌تر هم می‌شود

    بهر حال شما فکر کنین من هم فکر می‌کنم .

    بی‌صبرانه منتظر همکاریتون هستم .

    اولین قدم ـ مهمترین قدم ـ بهترین عمل ـ

    اولویت ایران ـ بعدش همه جهان

    سعی می‌کنم گزارشاتو بنویسم .

    تذکر : این کارایی که گفتم هنوز تبیین نشده و جای فکر کردن داره ـ هر وقت تبیین شد البته به کمک شما  تازه کار شروع میشه . البته تو قسمتهایی کار شروع شده . که گزارشو به زودی تو وبلاگ میذارم. 

    دوستان : به یاری امام زمان و منجی خود که تمام ادیان از آمدنش خبر داده‌اند بشتابید. 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • چهارشنبه ۱۰ دی ۸۲

    زلزله بم از زبان امدادگران

     سلام

    بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب .

    جمعه شب ما رفتیم سازمان امداد و نجات (هلال احمر) حدودای ساعت ۹ به بالا بود . دیدیم خبری نیست و نیرو اضاف دارن برگشتیم خونه .

    روزشنبه بعد از کلاس رفتم پیش آقای عبدالهی مسئول تیم ویژه امداد و نجات استان فارس و اعلام آمادگی کردم . اول که گفت شماره‌تو بنویس بهت زنگ می زنم . بعد که گفتم من دیشب اومدم ابلاغ زدم بعد خرابش کردن و رفتم خونه گفت باشه ابلاغتو درست می‌کنم . خلاصه ۱۵ نفر از بچه‌ها قرار بود برن بم . من جزئشون نبودم . حدودای یساعت ۴ و نیم یا ۵ بود رفتم سراغ حسین عبدالهی گفتم جانیست منم همراشون برم . اول طبق معمول هیچی نگفت بع رفت تو اتاق من هنوز پیشش بودم . گفت تو می‌تونی بری؟می‌تونی دو سه هفته بمونی . گفتم آره . خلاصه بارو بندیلمونو بستیم و وسایل رو تحویل گرفتیم و پریدیم تو اتوبوس حدودای ساعت۶و نیم حرکت کردیم به طرف بم . اما برای این که از اصل مطلب دور نشیم و نخوام سفرنامه بنویسم . ما رو پلیس راه کرمان برگردون . گفتن نیرو تو منطقه زیاده . فقط ما بچه‌هایی که اونجا بودنو با تازه‌نفسا عوض کردیمو برگشتیم شیراز . خیلی حال گیری بود .

    حالا چیزایی که بچه‌ها تعریف کردن و براتون میگم .

    بچه‌ها می‌گفتن ما روز جمعه با هواپیما ساعت ۵ بم بودیم . ۳ تا آمبولانس هم باهامون برده بودیم . خلاصه می‌گفت روز اول یعنی جمعه رو ما فقط دنبال یکی برای هماهنگی می گشتیم بعد دیدیم کسی نیست رفتیم خودمون تو شهر بم دو یه تا خیابونو پوشش دادیم و دوا و درمون می کردیم . می‌گفت اونجا همه چیز بود ولی مدیریت نبود که بین مردم پخش کنه .

    میگفتن یه بچه‌ی ۳ روزه رو بعد یکی دو روز سالم بدون یه خراش از ازیر آوار در آوردن . بچه‌ها می‌گفتن فقط گریه می‌کرد .

    خدا به تو پناه می‌برم . بچه‌ها می‌گفتم مثل آشغال که به طور طبیعی کنار خیابونا ریخته بود جنازه ریخته بود.

    می‌گفتن : مردم چیزی نداشتن خودشون جنازه‌هاشونو شیده بودن بیرون . به ما می گفتن چادر بدین . پتو بدین . البته بعد رسیدا ولی ستاد بود باید می‌آوردن . ما می‌گفتیم ما اینا رو نداریم فقط دارو و درمان . دعامون می‌کردن و می‌رفتن . نسبت به جاهی دیگه خیلی مردمون خوبی بودن . آخه جاهی دیگه که زلزله میومد اگه می‌گفتی نداریم یه چماق تو سرت بود ولی این بنده های خدا حتی تشکر هم می‌کدن و می‌فرتن . پب کنار خونه‌شون آتیش روشن می‌کردن و بالا سر جناه‌شون عزاداری می‌کردن.

    جنازه‌ ریخته بود مثلا تو بیسم شنیدیم نزدیک ستاد دو تا جنازه زیر آوار هستن ولی سرشون بیرونه مردم وحشت زده شدن برین درشون بیارین .

    بچه‌های ما یه پیرمردی رو از ازیر آوار در آوردن که متاسفانه بعد از چند دقیقه مرد.

    چی بگم اصلا حوصله‌ام نمی‌شه نگارش متنو درست کنم . حالم گرفته‌است . می‌خوام زار زار گزیه کنم ویل نمی تونم .

    می‌گفتن : ما از جلوی یه تپه خاک رد شدیم گفتن این ازگ بمه . چیزیش نمونده بود .

    دلم می‌گیره . می‌گفتن : هنوز درست و حسابی به روستاهای اطراف بم کمک نرسیده .

    می‌گفتن : کمک خوب بود یعنی همه چی میومد ولی می‌رفت تو ستاد . مردم هم خیلی سختشون بود برن ستاد بگیرن . یکی بود به اسم ملا اکبری یا احمدی همچین چیزی این مدام پشت بیسیم خطاب قرار می‌گرفت . معاونت امداد کرمان بود می‌گفتن این مدتو اصلا نخوابیده . ولی جوابگو نبود .

    دیگه اصلا حال نوشتن ندارم .

    اینم بگم . حجت زارع می‌گفت‌: یه دختری رو آوردن زانوش مشکل پیدا کرده بود . من برای این که وهم برم نداره و توهمی ازش نداشته باشم اصلا به صورتش نگاه نکردم زانوشو پانسمان کردم و همین جور که سرم پایین بود گفتم می‌تونی دمپایی نپوشی . دمپایی پاشو زخم کرده بود گفت : نه . من براش باند گذاشتم کنار دمپاییش که پاش بیشتر اذیت نشه . و رفت .

    خلاصه اگه تدبیر و تجربه بچه‌های ما نبود اینقدر کار مفید انجام نمی‌دادن و اونا هم اونجا می‌پلکیدن .

    بچه‌های ما با جوون بودنشون توان اداره کل سانحه رو یا بهتر بگم فاجعه رو داشتن .

    مثلا حمید عباس فر خودش کلی تجربه داشت . یا داریوش اسدی .

    اگه مدیریت بهتر بود کمک رسانی از این حرفا خیلی بهتر بود.

    اسم چند تا از بچه‌هایی که اونجا بودن .حسین حیایی - حجت زارع - حجت موسوی - امین فخارزاده - حمید عباس فر - داریوش اسدی - محمد مهدی قانع - قاسم کرمی  - وحید گل آرا و ...

    خلاصه کنم وحشتناک عمق فاجعه زیاد بوده بچه‌ها میگفتن : هر خونواده حداقل ۴ یا ۵ تا کشته داده بوده .

    دلم گرفته . همین. 

     

        

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • سیدعلی علوی
    • دوشنبه ۸ دی ۸۲

    مهدی می‌آید

    سلام

    بالاخره یه جوری سر و ته امتحانانو رو هم آوردیم و حداقل تا آخر هفته دیگه امتحان نداریم .

    الآن خیلی حرف برای گفتن ندارم فقط :

    بد جوری به دلم افتاده ظهور امام زمان(عج) نزدیکه .

    میگن با زمینه سازی ـ ظهور نزدیکتر میشه . من کارمو شروع کردم . دنبال زمینه سازی‌ام . هر که می‌خواد به من کمک کنه اعلام کنه .

    نمی‌خواید به امام زمانتون کمک کنید ؟

    یا علی منتظرم .

    اینا رو خیلی جدی گفتم . و پای کار هستم .

    لازمه بدونید ظهور امام زمان از نظر شیعه ضروری دینه و اگه کسی اینو قبول نداشته باشه کافره . اینم بدونید که تقریبا همه دینها از آمدنش خبر داده‌اند.

    حالا شما اگه از دین دیگه ای هستید و میگید اونی که میاد امام زمان شما نیست بیاید ما زمینه سازی کنیم . وقتی اومد خودش بهمون میگه که کیه و برای چی اومده .

    من جدا منتظرم .

    یه داستان هم بخونید :

    به ملکه‌ای خبر دادند که شمع زیباست . یکی را فرستاد گفت برو و برایم از شمع خبر بیاور . او آمد و گفت نمی‌دانی چقدر زیبا بود ؟ . دومی را فرستاد . هنگامی که بازگشت گوشه بالش سوخته بود . گفت : ریبا بود مرا دیوانه کرد . سومی رفت و سوخت . خبرش را برای ملکه آوردند . گفت : من این خبر را می‌خواستم .

    ای مرغ سحر عشق زپروانه بیاموز

                                                  کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

    این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند

                                                      کاو را که خبر شد خبری باز نیامد    

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • سیدعلی علوی
    • پنجشنبه ۴ دی ۸۲

    و تو چه میدانی که فقر چیست؟

    سلام

    دیشب آقای زارع برام تلفن کرد. همون صفا و صمیمیت قبلی با مقداری زیادغصه و غم . اجازه بدین اول یه کم در موردش بگم . شغل این بنده خدا بناییه . برای یه شرکت ساختمانی تو شیراز به صورت روز مزد کار می‌کنه. ریه‌اش به شدت درد می‌گیره و با سرفه‌های شدید میره سراغ دکتر. دکتر هم بهش میگه باید بستری بشی . وقتی ما رفتیم بیمارستان (برای بستری شدن همونطوری که تو موضوع قبل گفتم) ایشون بستری بود. روز اول خیلی غصه نداشت و فقط از محرومیت‌های روستاشون ـ کمجون‌ـ ۱ساعت باشیراز فاصله داره از توابع کلوار نزدیک مرودشته(البته من تا حالا نشنیده بود)ـ از آب آلوده‌اش از حمام آلوده‌ترش از کمبود نفت و سوخت و چیزای دیگه . بنده خدا خیلی صمیمی و با صفا و ساده بد . مثلا رفته بود دسشوئی برادر من بهش گفته بود چرا میری دسشوئی خواهران؟ گفته بود مگه فرقی می‌کنه ؟ جداست؟ . آخه نمی‌تونست این علامت سری که روی در دسشوئی‌ها به شکل سر زن و مرد بود تشخیص بده . سواد هم نداشت . یا هر وقت می‌خواست بره دسشوئی پایه متحرک سرم رو دست نمی‌زد سرمشو از رو پایه ورمی‌داشت و می‌رفت بعدا که دید من با پایه سرم میرم دسشوئی اونم این کارو کرد. یا مثلا اسپری که برای ریه‌اش به‌اش بهش داده بودند شبیه اسپری اینایی که آسم دارن سه چهر بار فشار می‌داد و باهاش بازی می‌کرد.بعد از چند ساعت من در مورد هزینه‌ی بیمارستان خصوصی بهش اشاراتی کردم . هر چی زنگ می‌رد جایی کسی رو پیدا کنه بیاد پیشش نمی‌تونست . محلشون هم تلفون نداشت تازه می‌گفت اگه اونا بیان بدتر گیج میشن چون آشنایی ندارن . روز دوم با توکل به خدا شعرهایی برام می‌خوند یه شعر جالبش یادم هست جالب اینجاست که با بی‌سوادیش کلی شعر از حفظ بود و شعور بالایی داشت. می‌گفت :

    گر نگه دار من آن است که خود می‌داند

    شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

    عمری که عجل در پی آن می‌تازد

    هرکس غم و اندوه خورد می‌بازد

    غم و اندوه مخور ای غافل

     

    که به هر لحظه دمی کار تو را می‌سازد

    در مورد انقلاب می‌گفت درسته که من بی سوادم ولی اگه دوباره جنگ بشه میرم و از این انقلاب دفاع می‌کنم . می‌گفت من مملکتمو دوست دارم . خیلی چیزا می‌گفت که الآن زیاد وقت میگیره .

    من سعی می‌کردم زیاد باهاش حرف بزنم . وقتی ساکت می‌شدیم با یه حالتی به یه نقطه تو سقف خیره می‌شد . شاید خودتون بتونین معنیش کنین . آره شاید به این فکر می‌کرد که تو این غربت چیکار باید بکنه . بنده خدا پولی به اون صورت همراش نبود . پرستارا هی میومدن می‌گفتن همراهتو بفرت بره فلان جا فلان چیزو حساب کنه . مثلا آزمایش یا داروخونه یا حسابداری. برادر کوچیکم تا اونجای که می‌تونست کاراشو انجام می‌داد . این حداقل یه کم از غصه‌اش کم می‌کرد . دکتر بهش گفته بود بنیاد جانبازان هزینتو پرداخت می‌کنه ولی معلوم نبود اینطور باشه . خلاصه با این که اظهار نمی‌کرد ولی خیلی غصه می‌خورد. من یه دفعه بهش یادآور شدم که هزینه بیمارستان بالاست و اگه بیشتر بستری باشه خرجش زیاد میشه .می‌گفت فوقش از پنجره فرار می‌کنم . با یه پوزخند این حرفو می‌زد . می‌گفت یه کلورای اگه این کار هم ازش برنیاد خیلیه . بد جوری تو فکر جور کردن پول بود . هیچ راهی هم نداشت . نمی‌دونم خدا چقدر راحت کاراشو درست کرد یعنی باورتون نمی‌شه تو چند ساعت همه کارا که من داشتم غصه‌اشو می‌خودم و دنبال یه راه حل براش بودم درست شد . پول همه چیز جور شد . بیمارستان دارو و همه چیز. میدونید خودش یه حاج رحمتی نامی رو تو بنیاد جانبازان می‌شناخت . اینم بگم بنده خدا به بنیاد جانبازان می‌گفت بنیاد مجروحین . تلفن این حاج رحمتی رو برادرم گرفت و اون بنده خدا که بعد فهمیدم از مسئولین بنیاد جانبازان بوده همه چیز و راه انداخت .

    دیشب آقای زارع زنگ زده بود می‌گفت به خاطر حالم می‌خوان اخراجم کنند . اخراج که نه چون روز مزد بود یعنی دیگه کار بهش نمیدن . میگفت فردا می‌خوام برم پیش مهندسه ببینم می‌تونم کاری بکنم . قبلا گفته مهندسه برای این که پول بیمه نده از کارگرای افغانی بیشتر استفاده می‌کنه . می‌گفت نمی‌دونم چیکار کنم خدا بزرگه .

    دلم گرفته . اینا رو برای خودم نوشتم .

    می‌خوام بگم من تو خونه‌ی گرم و راحت نشسته‌ام و نماینده‌ی محترم مجلس با ماهی حدودا ۱ میلیون تومان و مزایای دیگه به عنوان نماینده آقای زارع تو مجلس به مشاجره سیاسی می‌پردازه. فردا چی می‌خوایم جواب بدیم؟

    هزارتا آدم اینجوری هست . این فقط یه نمونه بود.

    تازه بنده خدا می‌گفت می‌خوام بیام مجانی مسجدتونو تعمیر کنم.

    راضی کردن این افراد خیلی سخت نیست . کافیه یه کار بهش بدی دلش خوش میشه نون زن و بچه‌اشو می‌تونه دربیاره . با یه لبخند امیدوار میشه . انتظاری نداره!.

    دیشب فکر کنم باحالترین فیلم سینمایی آمریکایی رو تو عمرم دیدم . فیلم غلاف تمام فلزی . برنامه سینما4 شبکه 4 نشون داد . خیلی باحال بود.

    اگه خوندین . ممنونم .

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۲۲ آذر ۸۲

    عالم بستری شدن

    بازم سلام

    پنجشنبه هفته پیش حالم خوب نبود از کلاس برگشتم خونه افتادم . دل درد شدید به همراه تب و چیزای دیگه . تا شب ادامه داشت که دل درد به حداکثر خود رسید و این قدر زیاد بود که به خودم می‌پیچیدم و آخ و اوخم به هوا بود داروهای محلی هم افاقه نکرد‌  تا صبح یه جوری سر کردیم روز جمعه یه پزشک متخصص داخلی پیدا کردیم رفتیم پیشش . بعد از حدود یک ساعت درد و انتظار نوبتمون شد و خدمت پزشک رسیدیم . بعد از چند تا سوال گفت روی تخت دراز بکش . ما هم کشیدیم . یه کم سرمونو پر داد و دست رو شکممون کشید . و بعد از چند لحظه گفت : عفونت . عفونت شدیده باید بستری بشن . نکن نساز حداقل یه آمادگی چیزی بعد می‌گفتی . گفتیم راه دیگه‌ای نیست ؟ با دارو خوب نمیشه؟ گفت نه . باید بستری بشه . سرتونو درد نیارم . ما گفتیم دارو بنویس اونم نوشت وقتی اومدیم خونه باهاش تماس گرفتیم و رفتیم بیمارستان بستری شدیم .

    داستان از همین جا شروع میشه . تخت من یه کم سرد بود ولی دوست نداشتم جامو عوض کنم . سرما هم به خاطر نزدیکی تخت به پنجره بود . بیخیال . اگه ریا نشه اونج نمازمونو نشسته رو تخت می‌خوندیم با تیمم . مثل اینکه تو بیمارستان به این بزرگی با این همه بیمار فقط ما تو بیمارا نماز می‌خوندیم . دلم تو این مدت برای یه نماز ایستاده لک زده بود حالا بگذریم همینجوری همیشه یا نمازم قضا میشه یا آخر وقت .

    هم اتاقیمون . اسمشو نمیگم چون خیلی حرف ازش دارم . بچه یا ده نزدیک شیراز بود نزدیکای مرودشت به قول خودش کلوار . اسم ده فکر کنم کنجون یه همچین چیزایی گفت یاشه . میگقت آب آشامیدنی درست و حسابی نداره و حموم کثیفی داره و هزار تا گله دیگه . که فکر کنم از جمله روستاهای محروم کشور باشه با وجود نزدیکی به شهر شیراز. البته مشکل از نماینده و بخشدار و اینها هم هست چون اگه اینا پیگیر بودند الآن وضع اینا بهتر از این حرفا بود.

    شرح حال این بنده خدا خیلی مفصله آخه جانباز بود پول بیمارستان هم نداشت . بعد می‌نویسم براتون جالبه .

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • سیدعلی علوی
    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۸۲
    نسل سومی بودن توضیح نمیخواهد .انقلابی را که یاران خمینی نسل اول آن بودند و رزمنده های جبهه و جنگ نسل دوم آن ، خدایش رحمت کند؛ چون ما نسل سوم آن هستیم .
    بخواهم یا نخواهم نسل سومم ، بپذیرم یا نپذیرم نسل سومی ام . ولی من میخواهم و از خدا میخواهم که او هم بخواهد نسل سومی باشم و بمانم .
    سید علی علوی ، طلبه حوزه علمیه قم
    آرشیو مطالب