پسر اولش در انفجار رهپویان شهید شد.
پسر دومش را من برده بودم با دستگاه سنگ فرز، قفل درب خانه پدریمان در لامرد را باز کند.
سنگ فرز را که گذاشت روی قفل دلم آشوب شد، داد زدم: عیسی صبر کن!
می ترسیدم سنگ فرز بین حلقه در و قفل اهرم شود، صفحه اش خورد شود و چش و چال عیسی را نابود کند.
قصد داشتم دستگاه را از او بگیرم که حاجی با موتورش رسید.
او هم دلش شور افتاده بود انگار، سنگ فرز را از عیسی گرفت، قفل را برید، وسایلش را جمع کرد و خداحافظی کرد و رفت.
این پدر اهل این قرتی بازی ها نبود پیشتر!
انگار دیگر توان مخفی کردن عواطف و پذیرش ریسک آسیب دیدن پسر را ندارد.
با این کار حضور همچنانی داغ پسر در وجودش، حتی پس از ده سال هویداست.
چطور می شود؟ واقعا ده سال گذشت! جواد جان شهادت گوارای وجودت!
دوست عزیز، این غریق مرداب دنیا را از یاد نبر!