۵ مطلب در دی ۱۳۸۲ ثبت شده است

از یه نسل صفرمی : سه روز گرسنگی و بعد ...

  بسم الله الرحمن الرحیم

آقا جاتون خالی دیشب رفتیم پیش آیت الله حقیقت . ایشون از علمای بزرگ کشورن . شاگرد آیت الله بروجردی . از ایشون رساله خواستن گفته بودن : 120 مرجع هست . نمی‌خواد بشه 121 . ایشون شاگرد امام خمینی (رضی الله عنه ) و هم مباحثه‌ایه آقا سید مصطفی خمینی هستن . ضمنا از علامه طباطبایی دستور دارن هر جا اشکالی تو آثار علامه دیدن تصحیحش کنن  .

خب اینا رو گفتم که بدونین مطلب زیر رو از کی می‌نویسم .

مطلب زیر سالهای فکر کنم حدود 40 یا همون دور و برا اتفاق افتاده برای همین گفتم نسل صفرمی .

اینو خود آقای حقیقت با هیچ واسطه‌ای برای خودم تعریف کرده و من هم با فاصله چند ساعت دارم براتون می‌نویسم . به خدا قسم دروغ نیست . لازم به ذکره که ایشون اونموقع احتمالا هم سن و سالای خودمون نسل سومیها بودن.

بازم : بسم الله الرحمن الرحیم

سه روز بود هیچی برای خوردن نداشتیم و گشنگی کشیده بودیم . چایی هم نداشتیم وقتی گلومون خشک می‌شد با آب برطرف می‌کردیم . توی این مدت درسمون قطع نمیشد و با شوق سر درس می‌رفتیم .

رفتم تو حجره وقت نماز ، دیدم هم حجره‌ایم که همیشه مسجد بود و صف جماعت تو حجره دراز کشیده .گفتم : چرا اینجایی تو که الآن باید صف جماعت باشی . گفت ولم کن حال ندارم ، یه شوخی گفتم : بیخود حال نداری . در حجره رو به گنبد حضرت معصومه (سلام الله علیها) وایساده بودم .حجرمون روبروی گنبد بود . شبها نور چراغ بالای گنبد می‌افتاد تو اتاق ما . با حضرت قرارداد داشتیم . { آقای حقیقت خیلی آدم صمیمی و شوخی هستن یکی دوساعت پیشش نشسته بودیم انگار نه انگار } هم حجره‌ایم گفت:می‌خوای میرم از آقا رضا (بقال سرکوچه) پول میگیرم نون و پنیر و گردو میخرم بیارم . گفتم نون و پنیر و گردو چیه آدم دلش درد میگیره همش نون و پنیر و گردو؟ . خیلی عصبانی بودم .گفتم میرم حرم حضرت . راه افتادم رفتم حرم . کفشامو هم به کفشداری ندادم . رفتم تو حرم روبرو ضریح وایسادم گفتم : مگه ما مهمون نیستیم؟ دختر موسی کاظم(علیه‌السلام) این چه رسم مهمون نوازیه . اگه اینجوریه من حاضرم همه عالم مهمونم باشن . اگه یه چیزی نرسونید میرم کتبا به حضرت موسی کاظم(علیه‌السلام) شکایت می‌کنم . یه دفعه دیدم یه چیزی خورد به پام . نگاه کردم دیدم کفشمه از اونجایی که در آورده بودم اومده بود پیشم . یه لنگش هم بیشتر نبود . گفتم بیا دردسر کم داشتیم اینم روش . کلی گشتم تا لنگه دیگشو کنار حوض پیدا کردم. راه افتادم رفتم طرف مدرسه . کوچه فیضیه خیلی درازه . تو کوچه فیضیه یکی اومد بهم گفت تو فلانی نیستی ؟ ـ طرف یه شال سبز دور کمرش بود و ...{من خاطرم نیست آقای حقیقت بقیه مشخصاتشو چی گفت} ـ گفتم : بله . گفت : هم حجره‌ایت فلانی نیست ؟ گفتم : بله ـ گفت وقتی داشتی میومدی فلانی وفلانی و فلانی فلان جا نایستاده بودند{این فلان که استفاده میشه به خاطر اینه که اسمها تو ذهن من نمونده } گفتم : بله . منو با خودش همراه کرد یعنی دنبال خودش برد . من شک کردم ذهنم رفتم یه جای دیگه . اونوقتا میومدن قم و بعضا با هم می‌رفتن مسافرخونه و یه آخوندی هم پیدا می‌کردن براشون صیغه رو بخونه من گفتم نکنه منو می‌خواد ببره برای صیغه . وایسادم . گفتم:اول بگو کجا می‌خوای بری بعد من میام . گفتم : من برای صیغه میغه نمیاما . گفت : مگه شما درس نمی‌خونید؟ . مگه وظیفه شما نیست جلوی گمراهی مردم رو بگیرید ؟ . حالا اگه یکی بخواد به گناه بیفته و از شما بخواد چی؟ . دیدم درست میگه . گفتم من به حروم و حلاش کاری ندارم  نمیام . گفت خب بریم . جای دیگه می‌خوایم بریم . راه افتادیم رفتیم . ما رو برد سر بقالی . به بقال گفت : برنج داری ؟ گفت : درجه ا یا 2 یا 3 . گفت : یه کیسه درجه یک . گفت : روغن داری‌. گفت : حیوانی یا نباتی . گفت : حیوانی دو تا حلب . شد 45 تومان پولشو داد و داشت می‌رفت . رفتم دنبالش ازش بپرسم شما کی هستین؟ . بهش که رسیدم نمی‌دونم چرا یادم رفت و این سوالو ازش پرسیدم : این چیزا رو چرا می‌خوای به من بدی اگه زکاته که زکات چرک مال مردمه من نمی‌خوام اگه ... { سه چهار تا چیز دیگه که من تو ذهنم نیست} . گفت از احسان چی میدونی گفتم : لا یرد الاحسان الا الحمار . گفت : خب احسانه . قبول کردم . گفت : اینا مال خودته . می‌تونی خودت تنها بخوری می‌تونی به کس دیگه هم بدی . گفت: دیگه شکایت مکتوب نمی‌نویسی؟ گفتم : نه . گفت :خب من اگه رفتم دیگه منو نمی‌بینی . سوال نداری؟ . دست دادیم برای خداحافظی . اون ، اونطرف جوی آب بود من اینطرف یه جیپ هم توی کوچه بود جیپه همین الآن جلوی چشممه . به محض این که خداحافظی کرد . من دیدم دستم به همون حالت درازه و هیچ کس نیست . خلاصه چیزا رو بردیم حجره و به دیگران هم دادیم . تا 3 سال این کیسه برنج و حلب روغن بود و تموم نمیشد . همه طلبه‌ها وقتی برنج و روغن می‌خواستند میومدند می‌بردند ولی کیسه و حلب تموم نمیشد .

تموم شد.


نمی‌دونم چرا ولی آقا حقیقت دیشب اصلا مانعی برای نگفتن مطالب نداشتن کلی برامون گفت . نمی‌دونم چرا ؟ . فسمت بود دیگه بیخیال . خیلی برامون تعریف کرد . اگه خواسین بازم براتون می‌نویسم .

خدا رو شکر به فکر یه مطلب در مورد سه نسل اول و دوم و سوم بودم که جور شد . ایشالله مطلب بعدی درباره ظهور آقا مونه .

دعا کنید آقا زودتر بیاد .

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۴۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۲۰ دی ۸۲

    از یه نسل دومی‌: باند اشرار - ملامتیون

    باند اشرار یا محترمانه‌تر ، «ملامتیون» هم کاملا شکل گرفته بود . ملامتیه ، نام یکی از فرقه‌های اسلام است که افرادش با تظاهر به بدی ، اعمال خوب انجام می‌دادند . مثلا بطری مشروب زیر بغل گرفته ، از جلوی همه رد می‌شدند و در گوشه‌ای خلوت به نماز می‌ایستادند.

    البته بچه های ما اینکاره نبودند ؛ چون خلاف آیین تشیع است و این فقط یک اصطلاح بود. اینها بچه‌هایی بودند که ظاهرا خود را بی خیال نشان می‌دادند ؛ ولی باطنی پاک و ضمیری آگاه و اعمالی در خور تحسین داشتند.

    کار و بارشان هم عبارت بود از اخلال در پستهای نگهبانی ! بیدار کردن بچه‌ها به انحاء مختلف! در رفتن از صبحگاه به هر قیمتی که شده! و شلوغ بازی در آب !البته این شوخیها در روحیه‌ی بچه‌ها تاثیر زیادی داشت. به قول بعضی بچه‌ها ، همه چیزشان درست بود ؛ هم خنده‌ی شان هم گریه‌ی شان ، هم کار کردنشان و هم خرابکاریشان!

    یک روز صبح که من خادم بودم و صبحگاه نرفته بودم ، بعد از درست کردن چایی و تقسیم غذاها و ... بیرون آمدم ، چشمم خورد به منظره‌ای که به شدت خنده‌ام گرفت . یکی از مسئولان که به صبحگاه نرفته و یواشکی کمین کرده بود ، بعد از رفتم نیروها می‌بیند که بچه‌های باند اشرار ، یکی یکی از سوراخهای خود بیرون می‌ریزند و شروع می‌کنند به سرو صدا . او هم همه را از مخفیگاهها بیرون کشیده بود و داشت برایشان یک مراسم صبحگاه کاملا رسمی اجرا می‌کرد . دیدن قیافه‌های پکر بچه‌ها و حتی قرآن خواندن یکی از آنها در یک صبحگاه زورکی واقعا خنده دار بود. با دیدن من شکلک درآوردند و من هم خوشحال و خندان رفتم بیرون . این صبحگاه باعث شد آنها هم از فردا همگی در صف اول صبحگاه بایستند.

    یک بار هم به محموله‌ی انار بچه ها در بین راه کمین زدند و اشک همه را درآوردند تاب ه هرکس یک انار دادند. تازه خودشان تا مدتها انار داشتند!شبها هم بچه‌ها را به عناوین مختلیف از خواب بیدار می‌‌کردند و سر به سرشان می‌گذاشتند. مثلا بیدارشان می‌کردند و خیلی رسمی و جدی سوال می‌کردند دوزاری داری؟! یا برادر ، سریعا بفرمایید شماره‌ی پلاکتان چنده؟ یا آب برای خوردن می‌دادند و کارهای دیگر .

    مسعود احمدیان هم برای بیدار کردن بچه‌ها به خاطر نماز شب ، طریقه‌ی مخصوص ملامتیون را داشت . مثلا یکی را بیدار می‌کرد که : « بابا ، پاشو من می‌خوام نماز شب بخونم کسی نیست نگام کنه !» یا می‌گفت : « پاشو جون من ، اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو ، تو قنوت نماز شبم کم آوردم !»

    نوشته‌از :کتاب حماسه یاسین نوشته: سید محمد انجوی نژاد 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • جمعه ۱۲ دی ۸۲

    اولین قدم در زمینه سازی

    خب زمینه سازی برای ظهور مهدی(علیه‌السلام) شروع شد

    اولین قدم به نظر من آماده کردن افکار عمومی

    باید در موردش فکر کنیم .

    مثلا روی دیوارهای خیابون و یا صدا و سیما و یا تو خونه یه چیزایی بنویسیم که گویای این مطلب باشه .

    حالا در مورد متن و این چیزا باید فکر بشه .

    یه کار دیگه هم میشه یه طرح مرتب با یه متن تو مایه‌های :

     ظهور نزدیک است . بازمینه سازی نزدیک‌تر هم می‌شود

    بهر حال شما فکر کنین من هم فکر می‌کنم .

    بی‌صبرانه منتظر همکاریتون هستم .

    اولین قدم ـ مهمترین قدم ـ بهترین عمل ـ

    اولویت ایران ـ بعدش همه جهان

    سعی می‌کنم گزارشاتو بنویسم .

    تذکر : این کارایی که گفتم هنوز تبیین نشده و جای فکر کردن داره ـ هر وقت تبیین شد البته به کمک شما  تازه کار شروع میشه . البته تو قسمتهایی کار شروع شده . که گزارشو به زودی تو وبلاگ میذارم. 

    دوستان : به یاری امام زمان و منجی خود که تمام ادیان از آمدنش خبر داده‌اند بشتابید. 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • چهارشنبه ۱۰ دی ۸۲

    زلزله بم از زبان امدادگران

     سلام

    بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب .

    جمعه شب ما رفتیم سازمان امداد و نجات (هلال احمر) حدودای ساعت ۹ به بالا بود . دیدیم خبری نیست و نیرو اضاف دارن برگشتیم خونه .

    روزشنبه بعد از کلاس رفتم پیش آقای عبدالهی مسئول تیم ویژه امداد و نجات استان فارس و اعلام آمادگی کردم . اول که گفت شماره‌تو بنویس بهت زنگ می زنم . بعد که گفتم من دیشب اومدم ابلاغ زدم بعد خرابش کردن و رفتم خونه گفت باشه ابلاغتو درست می‌کنم . خلاصه ۱۵ نفر از بچه‌ها قرار بود برن بم . من جزئشون نبودم . حدودای یساعت ۴ و نیم یا ۵ بود رفتم سراغ حسین عبدالهی گفتم جانیست منم همراشون برم . اول طبق معمول هیچی نگفت بع رفت تو اتاق من هنوز پیشش بودم . گفت تو می‌تونی بری؟می‌تونی دو سه هفته بمونی . گفتم آره . خلاصه بارو بندیلمونو بستیم و وسایل رو تحویل گرفتیم و پریدیم تو اتوبوس حدودای ساعت۶و نیم حرکت کردیم به طرف بم . اما برای این که از اصل مطلب دور نشیم و نخوام سفرنامه بنویسم . ما رو پلیس راه کرمان برگردون . گفتن نیرو تو منطقه زیاده . فقط ما بچه‌هایی که اونجا بودنو با تازه‌نفسا عوض کردیمو برگشتیم شیراز . خیلی حال گیری بود .

    حالا چیزایی که بچه‌ها تعریف کردن و براتون میگم .

    بچه‌ها می‌گفتن ما روز جمعه با هواپیما ساعت ۵ بم بودیم . ۳ تا آمبولانس هم باهامون برده بودیم . خلاصه می‌گفت روز اول یعنی جمعه رو ما فقط دنبال یکی برای هماهنگی می گشتیم بعد دیدیم کسی نیست رفتیم خودمون تو شهر بم دو یه تا خیابونو پوشش دادیم و دوا و درمون می کردیم . می‌گفت اونجا همه چیز بود ولی مدیریت نبود که بین مردم پخش کنه .

    میگفتن یه بچه‌ی ۳ روزه رو بعد یکی دو روز سالم بدون یه خراش از ازیر آوار در آوردن . بچه‌ها می‌گفتن فقط گریه می‌کرد .

    خدا به تو پناه می‌برم . بچه‌ها می‌گفتم مثل آشغال که به طور طبیعی کنار خیابونا ریخته بود جنازه ریخته بود.

    می‌گفتن : مردم چیزی نداشتن خودشون جنازه‌هاشونو شیده بودن بیرون . به ما می گفتن چادر بدین . پتو بدین . البته بعد رسیدا ولی ستاد بود باید می‌آوردن . ما می‌گفتیم ما اینا رو نداریم فقط دارو و درمان . دعامون می‌کردن و می‌رفتن . نسبت به جاهی دیگه خیلی مردمون خوبی بودن . آخه جاهی دیگه که زلزله میومد اگه می‌گفتی نداریم یه چماق تو سرت بود ولی این بنده های خدا حتی تشکر هم می‌کدن و می‌فرتن . پب کنار خونه‌شون آتیش روشن می‌کردن و بالا سر جناه‌شون عزاداری می‌کردن.

    جنازه‌ ریخته بود مثلا تو بیسم شنیدیم نزدیک ستاد دو تا جنازه زیر آوار هستن ولی سرشون بیرونه مردم وحشت زده شدن برین درشون بیارین .

    بچه‌های ما یه پیرمردی رو از ازیر آوار در آوردن که متاسفانه بعد از چند دقیقه مرد.

    چی بگم اصلا حوصله‌ام نمی‌شه نگارش متنو درست کنم . حالم گرفته‌است . می‌خوام زار زار گزیه کنم ویل نمی تونم .

    می‌گفتن : ما از جلوی یه تپه خاک رد شدیم گفتن این ازگ بمه . چیزیش نمونده بود .

    دلم می‌گیره . می‌گفتن : هنوز درست و حسابی به روستاهای اطراف بم کمک نرسیده .

    می‌گفتن : کمک خوب بود یعنی همه چی میومد ولی می‌رفت تو ستاد . مردم هم خیلی سختشون بود برن ستاد بگیرن . یکی بود به اسم ملا اکبری یا احمدی همچین چیزی این مدام پشت بیسیم خطاب قرار می‌گرفت . معاونت امداد کرمان بود می‌گفتن این مدتو اصلا نخوابیده . ولی جوابگو نبود .

    دیگه اصلا حال نوشتن ندارم .

    اینم بگم . حجت زارع می‌گفت‌: یه دختری رو آوردن زانوش مشکل پیدا کرده بود . من برای این که وهم برم نداره و توهمی ازش نداشته باشم اصلا به صورتش نگاه نکردم زانوشو پانسمان کردم و همین جور که سرم پایین بود گفتم می‌تونی دمپایی نپوشی . دمپایی پاشو زخم کرده بود گفت : نه . من براش باند گذاشتم کنار دمپاییش که پاش بیشتر اذیت نشه . و رفت .

    خلاصه اگه تدبیر و تجربه بچه‌های ما نبود اینقدر کار مفید انجام نمی‌دادن و اونا هم اونجا می‌پلکیدن .

    بچه‌های ما با جوون بودنشون توان اداره کل سانحه رو یا بهتر بگم فاجعه رو داشتن .

    مثلا حمید عباس فر خودش کلی تجربه داشت . یا داریوش اسدی .

    اگه مدیریت بهتر بود کمک رسانی از این حرفا خیلی بهتر بود.

    اسم چند تا از بچه‌هایی که اونجا بودن .حسین حیایی - حجت زارع - حجت موسوی - امین فخارزاده - حمید عباس فر - داریوش اسدی - محمد مهدی قانع - قاسم کرمی  - وحید گل آرا و ...

    خلاصه کنم وحشتناک عمق فاجعه زیاد بوده بچه‌ها میگفتن : هر خونواده حداقل ۴ یا ۵ تا کشته داده بوده .

    دلم گرفته . همین. 

     

        

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • سیدعلی علوی
    • دوشنبه ۸ دی ۸۲

    مهدی می‌آید

    سلام

    بالاخره یه جوری سر و ته امتحانانو رو هم آوردیم و حداقل تا آخر هفته دیگه امتحان نداریم .

    الآن خیلی حرف برای گفتن ندارم فقط :

    بد جوری به دلم افتاده ظهور امام زمان(عج) نزدیکه .

    میگن با زمینه سازی ـ ظهور نزدیکتر میشه . من کارمو شروع کردم . دنبال زمینه سازی‌ام . هر که می‌خواد به من کمک کنه اعلام کنه .

    نمی‌خواید به امام زمانتون کمک کنید ؟

    یا علی منتظرم .

    اینا رو خیلی جدی گفتم . و پای کار هستم .

    لازمه بدونید ظهور امام زمان از نظر شیعه ضروری دینه و اگه کسی اینو قبول نداشته باشه کافره . اینم بدونید که تقریبا همه دینها از آمدنش خبر داده‌اند.

    حالا شما اگه از دین دیگه ای هستید و میگید اونی که میاد امام زمان شما نیست بیاید ما زمینه سازی کنیم . وقتی اومد خودش بهمون میگه که کیه و برای چی اومده .

    من جدا منتظرم .

    یه داستان هم بخونید :

    به ملکه‌ای خبر دادند که شمع زیباست . یکی را فرستاد گفت برو و برایم از شمع خبر بیاور . او آمد و گفت نمی‌دانی چقدر زیبا بود ؟ . دومی را فرستاد . هنگامی که بازگشت گوشه بالش سوخته بود . گفت : ریبا بود مرا دیوانه کرد . سومی رفت و سوخت . خبرش را برای ملکه آوردند . گفت : من این خبر را می‌خواستم .

    ای مرغ سحر عشق زپروانه بیاموز

                                                  کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

    این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند

                                                      کاو را که خبر شد خبری باز نیامد    

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • سیدعلی علوی
    • پنجشنبه ۴ دی ۸۲
    نسل سومی بودن توضیح نمیخواهد .انقلابی را که یاران خمینی نسل اول آن بودند و رزمنده های جبهه و جنگ نسل دوم آن ، خدایش رحمت کند؛ چون ما نسل سوم آن هستیم .
    بخواهم یا نخواهم نسل سومم ، بپذیرم یا نپذیرم نسل سومی ام . ولی من میخواهم و از خدا میخواهم که او هم بخواهد نسل سومی باشم و بمانم .
    سید علی علوی ، طلبه حوزه علمیه قم
    آرشیو مطالب