بسم الله الرحمن الرحیم

آقا جاتون خالی دیشب رفتیم پیش آیت الله حقیقت . ایشون از علمای بزرگ کشورن . شاگرد آیت الله بروجردی . از ایشون رساله خواستن گفته بودن : 120 مرجع هست . نمی‌خواد بشه 121 . ایشون شاگرد امام خمینی (رضی الله عنه ) و هم مباحثه‌ایه آقا سید مصطفی خمینی هستن . ضمنا از علامه طباطبایی دستور دارن هر جا اشکالی تو آثار علامه دیدن تصحیحش کنن  .

خب اینا رو گفتم که بدونین مطلب زیر رو از کی می‌نویسم .

مطلب زیر سالهای فکر کنم حدود 40 یا همون دور و برا اتفاق افتاده برای همین گفتم نسل صفرمی .

اینو خود آقای حقیقت با هیچ واسطه‌ای برای خودم تعریف کرده و من هم با فاصله چند ساعت دارم براتون می‌نویسم . به خدا قسم دروغ نیست . لازم به ذکره که ایشون اونموقع احتمالا هم سن و سالای خودمون نسل سومیها بودن.

بازم : بسم الله الرحمن الرحیم

سه روز بود هیچی برای خوردن نداشتیم و گشنگی کشیده بودیم . چایی هم نداشتیم وقتی گلومون خشک می‌شد با آب برطرف می‌کردیم . توی این مدت درسمون قطع نمیشد و با شوق سر درس می‌رفتیم .

رفتم تو حجره وقت نماز ، دیدم هم حجره‌ایم که همیشه مسجد بود و صف جماعت تو حجره دراز کشیده .گفتم : چرا اینجایی تو که الآن باید صف جماعت باشی . گفت ولم کن حال ندارم ، یه شوخی گفتم : بیخود حال نداری . در حجره رو به گنبد حضرت معصومه (سلام الله علیها) وایساده بودم .حجرمون روبروی گنبد بود . شبها نور چراغ بالای گنبد می‌افتاد تو اتاق ما . با حضرت قرارداد داشتیم . { آقای حقیقت خیلی آدم صمیمی و شوخی هستن یکی دوساعت پیشش نشسته بودیم انگار نه انگار } هم حجره‌ایم گفت:می‌خوای میرم از آقا رضا (بقال سرکوچه) پول میگیرم نون و پنیر و گردو میخرم بیارم . گفتم نون و پنیر و گردو چیه آدم دلش درد میگیره همش نون و پنیر و گردو؟ . خیلی عصبانی بودم .گفتم میرم حرم حضرت . راه افتادم رفتم حرم . کفشامو هم به کفشداری ندادم . رفتم تو حرم روبرو ضریح وایسادم گفتم : مگه ما مهمون نیستیم؟ دختر موسی کاظم(علیه‌السلام) این چه رسم مهمون نوازیه . اگه اینجوریه من حاضرم همه عالم مهمونم باشن . اگه یه چیزی نرسونید میرم کتبا به حضرت موسی کاظم(علیه‌السلام) شکایت می‌کنم . یه دفعه دیدم یه چیزی خورد به پام . نگاه کردم دیدم کفشمه از اونجایی که در آورده بودم اومده بود پیشم . یه لنگش هم بیشتر نبود . گفتم بیا دردسر کم داشتیم اینم روش . کلی گشتم تا لنگه دیگشو کنار حوض پیدا کردم. راه افتادم رفتم طرف مدرسه . کوچه فیضیه خیلی درازه . تو کوچه فیضیه یکی اومد بهم گفت تو فلانی نیستی ؟ ـ طرف یه شال سبز دور کمرش بود و ...{من خاطرم نیست آقای حقیقت بقیه مشخصاتشو چی گفت} ـ گفتم : بله . گفت : هم حجره‌ایت فلانی نیست ؟ گفتم : بله ـ گفت وقتی داشتی میومدی فلانی وفلانی و فلانی فلان جا نایستاده بودند{این فلان که استفاده میشه به خاطر اینه که اسمها تو ذهن من نمونده } گفتم : بله . منو با خودش همراه کرد یعنی دنبال خودش برد . من شک کردم ذهنم رفتم یه جای دیگه . اونوقتا میومدن قم و بعضا با هم می‌رفتن مسافرخونه و یه آخوندی هم پیدا می‌کردن براشون صیغه رو بخونه من گفتم نکنه منو می‌خواد ببره برای صیغه . وایسادم . گفتم:اول بگو کجا می‌خوای بری بعد من میام . گفتم : من برای صیغه میغه نمیاما . گفت : مگه شما درس نمی‌خونید؟ . مگه وظیفه شما نیست جلوی گمراهی مردم رو بگیرید ؟ . حالا اگه یکی بخواد به گناه بیفته و از شما بخواد چی؟ . دیدم درست میگه . گفتم من به حروم و حلاش کاری ندارم  نمیام . گفت خب بریم . جای دیگه می‌خوایم بریم . راه افتادیم رفتیم . ما رو برد سر بقالی . به بقال گفت : برنج داری ؟ گفت : درجه ا یا 2 یا 3 . گفت : یه کیسه درجه یک . گفت : روغن داری‌. گفت : حیوانی یا نباتی . گفت : حیوانی دو تا حلب . شد 45 تومان پولشو داد و داشت می‌رفت . رفتم دنبالش ازش بپرسم شما کی هستین؟ . بهش که رسیدم نمی‌دونم چرا یادم رفت و این سوالو ازش پرسیدم : این چیزا رو چرا می‌خوای به من بدی اگه زکاته که زکات چرک مال مردمه من نمی‌خوام اگه ... { سه چهار تا چیز دیگه که من تو ذهنم نیست} . گفت از احسان چی میدونی گفتم : لا یرد الاحسان الا الحمار . گفت : خب احسانه . قبول کردم . گفت : اینا مال خودته . می‌تونی خودت تنها بخوری می‌تونی به کس دیگه هم بدی . گفت: دیگه شکایت مکتوب نمی‌نویسی؟ گفتم : نه . گفت :خب من اگه رفتم دیگه منو نمی‌بینی . سوال نداری؟ . دست دادیم برای خداحافظی . اون ، اونطرف جوی آب بود من اینطرف یه جیپ هم توی کوچه بود جیپه همین الآن جلوی چشممه . به محض این که خداحافظی کرد . من دیدم دستم به همون حالت درازه و هیچ کس نیست . خلاصه چیزا رو بردیم حجره و به دیگران هم دادیم . تا 3 سال این کیسه برنج و حلب روغن بود و تموم نمیشد . همه طلبه‌ها وقتی برنج و روغن می‌خواستند میومدند می‌بردند ولی کیسه و حلب تموم نمیشد .

تموم شد.


نمی‌دونم چرا ولی آقا حقیقت دیشب اصلا مانعی برای نگفتن مطالب نداشتن کلی برامون گفت . نمی‌دونم چرا ؟ . فسمت بود دیگه بیخیال . خیلی برامون تعریف کرد . اگه خواسین بازم براتون می‌نویسم .

خدا رو شکر به فکر یه مطلب در مورد سه نسل اول و دوم و سوم بودم که جور شد . ایشالله مطلب بعدی درباره ظهور آقا مونه .

دعا کنید آقا زودتر بیاد .