۷ مطلب در آبان ۱۳۸۷ ثبت شده است

سردار قاسمی آمده بود شیرز

بسم الله
شب جمعه سردار قاسمی آمده بود شیراز
خب ، ادبیاتش ادبیات خاصی است ، هنوز وقت نکرده ام سخنرانی اش را پیاده کنم .
قرار بود شنبه یعنی امروز برم تهران که شناسنامم رو درست کنن. اما خب ، ننه و حسین رفتن کربلا و مقرر شد تا برگشتن حقیر از شیراز خارج نشده و بلکه بیشتر هوای خانه و بچه ها را داشته باشم .
آشنایی گفت یکی را در اداره ثبت احوال استان فارس میشناسم برو پیشش ، گفتم باشه ، بهت زنگ میزنم باهاش هماهنگ کنی برم سراغش .
بعد اومدم خونه استخاره زدم ، خیلی بد اومد. حکمتش چیه ؟ نمیدونم.
نمایشگاه کتاب هم از امروز شروع شد. گمان نکنم برم ، آخه پول مول مو موجود.
فردا شش و نیم صبح باید سر کلاس باشم.
امروز قاسم زنگ زد. همون بچه ی شیطونی که نصف وقت زیارتمون رو تو مشهد صرف گردوندن این بشر میکردیم تا انرژیش یه کمی تخلیه بشه برامون شر درست نکنه و بذاره زیارتمونو بکنیم.
زنگ زده بود . شیراز بود. این بچه ی شر اصفهانی شیراز چیکار میکرد؟ گفت : با دائی ام اومدیم ، زخمه معده داره ، دکترای اصفهان به درد نمیخورن آوردیم اینجا دکتر . از یک ماه پیش وقت گرفته ، حالا اومده بیمارستان شهید مطهری ، کنار بیمارستان نمازی .
میگفت دانشگاه قبول شده ، رشته کامپیوتر پیام نور .خدا رو شکر .
  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۱۱ آبان ۸۷

    نوشتن برای نوشتن

    بسم الله
    رفته بودم اتاق اساتید چایی بخورم ، هیچ یک از اساتید نبودند ، چایی را هنوز نریخته ، حاج آقا احمدی فرا رسید. یک چایی هم برای او ریختم نمیدانم از کجا بحث رفت سر سیستم آموزشی سنتی و سیستم جدید در حوزه ولی صحبتهای خوبی رد و بدل شد که الان نمینموسم . بگذار مقدمه شود برای پرونده تحول در حوزه .
    نوشتن ، می نویسم برای نوشتن .
    نان گران شده ، دست فروش در مدرسه مان میگفت: چند تا نان میتوانی بخری ؟
    طلبه پایه 7 زن گرفته میگفت میخواهم عروسی کنم ، فردای عروسی ام میخواهم بروم مشهد ماه عسل ، پولم فقط به برگزاری عروسی میرسد و کرایه بین راه ، فکری به حال اسکان آنجا کنید ، دنبال یک جای مجانی میگشت.
    وامی که قرار بود دفتر خدمات بدهد هم به او گفته اند فعلا پول نداریم . وام ازدواج دولت ، صندوق مهر ، هم زیاد طول میکشید.
  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • سه شنبه ۷ آبان ۸۷

    شناسنامه سالک خسته

    بسم الله
    خرداد ماه بود که شناسنامه ام را دادم کلمه «سید» را به اول نام و نام خانوادگی ام اضافه کنند. آخر تا الان ما سید قلابی بوده ایم ، یعنی در شناسنامه پدرمان هم سید نخورده بود ، آخر پدربزرگمان آنموقعها در روستایشان حواسش نبود برای پدرم سید بزند، خلاصه پدرم رفت و شناسنامه اش را درست کرد ، ما هم به تبع او رفتیم درست اش کنیم .
    خرداد ماه ، شناسنامه مان را دادیم ثبت احوال ، گفتند یک ماه و نیم الی 2 ماه طول میکشد، این مدت شد سه ماه و خبری از شناسنامه ما نشد.
    بعد 4 ماهگی اش را پیگیر شدیم ببینیم چه شده دیدیم در مسیر اداری کل بیخیال شناسنامه ما شده اند ، با موبایل خودمان زنگ زدیم تهران به آن مسئولی که قرار بود پیگیری کند و گوشی را دادیم دست رئیس دفتر مدیر کل ثبت احوال استان فارس ، بعد از هماهنگی قرار شد صادر شود.
    خلاصه 5 ماهگی اش داشت تمام میشد که امروز مراجعه کردم ثبت احوال بالاخره شناسنامه رسیده بود. البته در این متن پیگیریهایی که از بایگانی سازمان ثبت احوال تهران و اینها داشتم بماند جای خودش که حال و حوصله تعریف کردنش را ندارم .
    5ماهگی شناسنامه ما رو به پایان بود که امروز بالاخره با مراجعه به اتاق 201 که از بس رفته بودم و آمده بودم یارو مرا میشناخت،با کمال تعجب با پاسخ مثبت روبرو شدم .
    وقتی شناسنامه را تحویل گرفتم ، نام درست بود ، نام خانوادگی هم درست بود، نام پدر هم درست بود ، اما نه شماره شناسنامه درست بود نه تاریخ تولد و نه نام مادر و نه محل صدور .
    مانده بودم چه کنم . رفتم پیش رئیس دفتر ، گفتم : مرا خاطرتان هست ؟ گفت یه جایی دیدمتون. جریان را گفتم ، چک کرد دید درست است . زنگ زد رئیس سازمانی که صادر کرده بودند ، تعجب کردند ، آخر کارشان خیلی ضایع بود .
    گفت یا خودت برو تهران ، یا ما برایت می فرستیم ، گفتم بابا من کلاس دارم . گفت خب اگه ما بفرستیم دو ماه طول میکشه .
    زنگ زد اون یارو تهرانیه ، گفت : اینجا همه چیزاشو گفتیم آماده کنن ، هیچ کاری نداره ، روز شنبه بیاد سریع براش شناسنامه میزنیم میفرسیم بره .
    خب حالا من موندم چه جوری همه کارامو تعطیل کنم جمعه سوار اتوبوس بشم برم تهرون (14 ساعت) و دوباره شنبه برگردم شیراز؟
    خدا بیامرزه مرحوم سیدحسن حسینی رو نوشته بود:
    سالکی خسته به دنبال حقیقت میگشت
    در مجاری اداری
    گم شد!
    راستی ، همه نامه نگاری ها هست ، اگر لازم شد میگذارم روی اینترنت .
  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • دوشنبه ۶ آبان ۸۷

    درس خارج نکاح تعطیل

    بسم الله الرحمن الرحیم

     

    بابام شعر گفته :

    لب تلخ بود و شیرین

    در عین شادمانی

    میگفت حرف آخر

    دلبر به مهربانی

    با چهره شکسته

    با خاطری پر از شوق

    خواندند سوره عشق

    با صوت آسمانی

    پیمان عشق بستند

    اندر حضور احباب

    در شهرک وراوی

    با عقد جاودانی

     

    -----

    امروز هم روز جدید تحصیلی بود ، درس خارج نکاح آیت الله حقیقت را دیگه بیخیال شدم(من پایه 5ام هوینجوری میرفتم سر اون درس ، آخه شرکت در درس خارج آزاده ، مردم عادی هم میتونن برن) تا به کارهای مطبوعاتی ام برسم.

    با محمدرضا صحبت کردم ، قرار شد از این به بعد غم دین رو توی حوزه اونها کار کنیم ، پیش شماره اش که خیلی مشتری داشت ، ببینیم خدا چه برای شماره های اصلیش رقم بزنه .

    ---

    به جواد گفته بودم مجتبی زن گرفته . رفته بود بهش گفته بود: چرا به من نگفتی نامرد؟ . امروز خود مجتبی رو دیدم میگفت من اصلا مگه بیکارم الان زن بگیرم ، گفتم خب من از خونواده خودتون شنیدم . بعد که پیگیری کردیم دیدیم اونا منظورشون مجتبی بقال محلمون بوده ولی فامیلشو نگفته بودن ، من فکر کردم منظورشون مجتبیای خودمونه .

     

    یه روایت از معصوم علیه السلام تو ذهنمه با این مضمون:

    در دروغ گویی فرد همین بس که هر چه میشنود بازگو کند.

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • سیدعلی علوی
    • يكشنبه ۵ آبان ۸۷

    محبت

     

    بسم الله الرحمن الرحیم  و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

     

    پیش ترها فکر میکردم بی جنبه بازی است. اما بعد از آن اتفاق برای حاج خانم و کباب شدن دلم ، نمی دانم چه بگویم.

    این محبت را آنقدر حس کردم که فکر میکنم اگر این محبت را به خدا داشتم چقدر عالی میشد .

    الّلهم ارزقنى حبّک و حبّ من یحبّک و حبّ کلّ عمل یوصلنى الى قربک

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۴ آبان ۸۷

    لطفا کمربند ایمنی خود را هنگام ازدواج ببندید

    بسم الله الرحمن الرحیم

     

    صبح روزی که شبش قرار است خطبه عقد خوانده شود ، ساعت 6و خورده ای تلفن همراه داماد به صدا در می آید. آن طرف گوشی از او میخواهند تلفن را به مادرش بدهد. مادر متحیر و مبهوت و با صدای تقریبا بلند میگوید : چی شده؟

    بعد از قطع شدن تلفن میگوید بلند شو باید برویم بیمارستان ، تصادف کرده اند ، داماد از غصه و ناراحتی فقط یک نان و نصفه ای صبحانه میخورد ، و یک لیوان و خورده ای چایی!

    هیچی ! عروس خانم و خواهرشان دیشب ، با ماشین خورده اند به دیوار. به قول کلاه قرمزی : این دیوار داره با سرعت به سمت ما میاد !((کمربند ایمنی استفاده نشده بود))

    دماغ عروس خانم آسیب دیده ، و خواهر عروس خانم اوضاع مناسب تری ندارد ، خطر مرگ نیست ، اما بینی عروس خانم عمل میشود و تا یک هفته استراحت مطلق داده میشود.  

    هیچی ! به هزار زور و ضرب عروس خانم را به موعد عقد میرسانند ، چون اگر امشب نمی شد دیگر نمیشد که نمیشد که نمیشد .

    عروس خانم با دماغ گچ گرفته بعله را وقتی میگوید که مادر شوهرش به او میگوید: بگو ، حالا بگو (از بس حالش بد بود بیچاره) و ...

    داماد خسته است و دیگر حال نوشتن ندارد...

    دعا کنید خدا عروس خانم را زودتر شفا دهد.

    (تاریخ واقعه و نوشتن : پنجشنبه 2 آبان هشتاد و هفت)

     

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۴ آبان ۸۷

    آزمایشگاه ، حماسه یاسین

    آزمایشگاه هم رفتیم ، وقتی آدم دسشوئی داشته باشد ، میتواند جلو خودش را بگیرد و تحمل کند تا به محل مناسب برسد ، اما اگر دسشوئی نداشته باشد دیگر خیلی سخت است بخواهی زورکی ... (بی ادبی بود ، ببشخید)

     

    آمده ایم اینجا ، همینجا که پشه است ، در طاقچه حماسه یاسین را میبینم ، صفحه ی اولش را که باز میکنم ، می بینم نوشته است خریداری شده 4/11/78 سید علی علوی ، یادش به خیر . آنموقع سید جلال آمده بود خانه مان ، یکی دو صفحه اش را که خواند کتاب را برداشت ، گفتم برای خودت . صفحات دیگر را که ورق میزنم می بینم چقدر چیز میز نوشته است ، به صفحه ی بعدی که میرسم می بینم رفته از آقا سید هم امضاء گرفته ؛

    تا به حال بیش از ده بار حماسه یاسین خریده ام ، همه اش را گرفته اند ، برده اند ، صفا کرده اند. خودم هم هر از گاهی دوباره دوره میکنم نکند یادم برود نسل سوم انقلابی هستم که افراد این کتاب نسل دومیهایش بوده اند.

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • چهارشنبه ۱ آبان ۸۷
    نسل سومی بودن توضیح نمیخواهد .انقلابی را که یاران خمینی نسل اول آن بودند و رزمنده های جبهه و جنگ نسل دوم آن ، خدایش رحمت کند؛ چون ما نسل سوم آن هستیم .
    بخواهم یا نخواهم نسل سومم ، بپذیرم یا نپذیرم نسل سومی ام . ولی من میخواهم و از خدا میخواهم که او هم بخواهد نسل سومی باشم و بمانم .
    سید علی علوی ، طلبه حوزه علمیه قم
    آرشیو مطالب