صبح زود توی خانه مادرزنجان دراز و نشست می زدم تا بلکه کمی پیهایم آب شود، شکمم که درد گرفت دراز شدم.
نگاهم به آسمان افتاد، آسمان.
دراز کشیده بودم و مبهوت آسمان. اگر اجازه بدهید یک بار دیگر هم بگویم: آسمان.
به راستی آسمان چقدر بزرگ بود و من چقدر کوچک خدا را در آسمان دیدم.
13به
در چندین سال پیش با خانواده و بستگان رفتیم ساحل شهر «نخل تقی» شب آنجا ماندیم.
نیمه شب خوابم نبرد، بلند شدم رفتم لب ساحل به دریا نگاه کردم، اگر بچه ی
بندر نباشی بهتر معنی دریا را می فهمی.
دریا، بزرگ، پهناور پر از موجودات زنده، گهواره ای برای کشتی ها و قایق ها.
اجازه بدهید من نتوانم احساسم را در آن ساعت نیمه شب در ساحل کنار موجهایی که روی ماسه ها گم می شدند بیان کنم.
بگذارید راستش را بگویم، برای لحظه ای کافر شدم، سر به سجده گذاشتم، به دریا سجده کردم.
اما خدا را شکر قبله پارک ساحلی نخل تقی رو به دریا بود!
هنوز سیراب عظمت دریا نشده بودم، از صخره های کنار ساحل بالا رفتم، مسیر اسکله را طی کردم، نصف شب، رعب آور بود.
رفتم و رفتم و رفتم. از کنار کشتی های بسته شده به اسکله گذشتم.
به نوک اسکله رسیدم.
شب! سکوت! دریا!
دریا! دریا! دریا!
نوک اسکله، در فاصله ای نسبتا دور از ساحل، از سه طرف دریا مرا فراگرفته بود.
و موجها با خشونت خود را به صخره ها میکوبیدند،
من، یک نقطه بودم در میان یک اقیانوس آب.
من هیچ نبودم، همه عظمت خلقت خدا بود. دریا! دریا! دریا!
در شهر هیچ وقت نمی توان به آسمان نگاه کرد و عظمت خلقت خدا را حس کرد.
هر وقت خواستی به آسمان نگاه کنی، تازه اگر بتوانی آسمان را ببینی چشمت به ساختمان های بلند می افتد،
خیال می کنی آدم به این کوچکی شاهکار کرده و در خودت گم می شوی.
شهر شیطانی است.
باور کن!
این که میگویند گاهی به آسمان نگاه کن را برای شهر نگفته اند.
برو به ده. در حیاط دهی که ساختمانهایش بیشتر از یک طبقه نیست، چرا که زمین فراخ است و اینقدر جا هست که نمی خواهد روی هم بسازی.
در حیاط یک خانه ی روستایی دراز بکش. به آسمان نگاه کن. تا خدا را بفهمی.
ای انسان شهر نشین تو کافری! کافر!
باور کن!
شهر انسان را کافر می کند.