خواب من مدتهاست نظم و نسق دیگر آدمها را ندارد.
چه روزها و شبها که من در بیمارستان بی خوابی کشیدم و تلخی و لذتش را چشیدم.
این ایام هم همین طور!
تا ظهر می آیم بخوابم اتفاقی می افتد و نمی شود. شب هم ساعت یک و دو زودتر خواب نصیب نمی شود که نمی شود. صبح هم که ساعت شش زده ام بیرون.
انگار ساعتهای در خانه بودنم سهم بانوست و خدا نمی گذارد از سهم او چیزی کم شود.