بسم الله الرحمن الرحیم
صبح روزی که شبش قرار است خطبه عقد خوانده شود ، ساعت 6و خورده ای تلفن همراه داماد به صدا در می آید. آن طرف گوشی از او میخواهند تلفن را به مادرش بدهد. مادر متحیر و مبهوت و با صدای تقریبا بلند میگوید : چی شده؟
بعد از قطع شدن تلفن میگوید بلند شو باید برویم بیمارستان ، تصادف کرده اند ، داماد از غصه و ناراحتی فقط یک نان و نصفه ای صبحانه میخورد ، و یک لیوان و خورده ای چایی!
هیچی ! عروس خانم و خواهرشان دیشب ، با ماشین خورده اند به دیوار. به قول کلاه قرمزی : این دیوار داره با سرعت به سمت ما میاد !((کمربند ایمنی استفاده نشده بود))
دماغ عروس خانم آسیب دیده ، و خواهر عروس خانم اوضاع مناسب تری ندارد ، خطر مرگ نیست ، اما بینی عروس خانم عمل میشود و تا یک هفته استراحت مطلق داده میشود.
هیچی ! به هزار زور و ضرب عروس خانم را به موعد عقد میرسانند ، چون اگر امشب نمی شد دیگر نمیشد که نمیشد که نمیشد .
عروس خانم با دماغ گچ گرفته بعله را وقتی میگوید که مادر شوهرش به او میگوید: بگو ، حالا بگو (از بس حالش بد بود بیچاره) و ...
داماد خسته است و دیگر حال نوشتن ندارد...
دعا کنید خدا عروس خانم را زودتر شفا دهد.
(تاریخ واقعه و نوشتن : پنجشنبه 2 آبان هشتاد و هفت)