برای سوم خرداد باید حتما به روز کرد.
آزادسازی خرمشهر ، آزادسازی جنوب لبنان خدا کند روز آزادی ما از دست نفس لعنتی هم باشد.
اس ام اس زدم یکی دو تا از بچه ها مبنی بر این که دارم دنبال کار میگردم .
کار آرمانی ام اینه : نصف روز باشه ، فکرم رو مشغول نکنه ، شان و مان و این جور چیزا هم توش رعایت شه دیگه ! همین ! آدم به این راضی ای ندیدم تو عمرم خداییش!
راستی ! کربلا ! خوب بود ، خوب ، نه ! عالی بود. توی کربلا فهمیدم فاطمه راست میگفت ، باید با کانون رفت کربلا و باید آقاسید هم آنجا باشد ، این رو آقای رنجبر که چندین بار و حتی سری قبلی کربلای کانون هم آمده بود میگفت ، دلیل اش هم این بود که مگر میشد بری کربلا داد نزنی خودتو نزنی ؟ اگه سید اینا اونجا نبودن این امر امکان پذیر نبود.
کربلا را به نیابت از جواد رفتم. نامرد یه دفعه نیومد به خوابمون!
عباس گیر داده بود برا ملبس شدن ، یادم رفت ! ولی سید ما را به برند کانون که چفیه ای سیاه با خطهای زرد بود ملبس نمود ، دو تا هم به نشان تلبس محکم زد توی سرمان.(وژدانا محکم زد ، تا خود هتل سرم درد میکرد) البت از آن دو تا چفیه ای که یکی را از گل آرا و یکی هم بدون سه کردن از سید که از روی دوش امین رشیدی برداشت گرفتیم هیچ کدوم نماند ، یکی را دادیم به یحیی که از شیراز گفته بود یه چفیه ی زعفرونی برام بیار ، یکی را هم نتوانستیم جلو دکتر دوام بیاوریم و انداختیم روی دوش دکتر!
دیگه چه اتفاقی افتاده بود در این مدت ؟!!!!
قیدار رو از پلاک هشت گرفتم ولی هنوز نخوندمش ، فعلا مشغول نورالدین پسر ایرانم.
این هم حدیث نفس این روزها.