سلام

تصمیمم عوض شد به جای بدیهایم که به خاطر حیا اجازه‌ی گفتن آنها را ندارم متن زیر را بخوانید .

بسم الله الرحمن الرحیم

الهی کفی بی عزا ان اکون لک عبدا و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

رفتم پیش حاج امین گفتم آقای ... من هم برای شلمچه میام ولی تا روز حرکت نمی تونم بیام اون در جواب گفت : برای تو زنگ می زنم تو رو تلفنی خبر می کنم . آره لفظ تو  را خیلی پر حجم گفت که من امیدوار شدم .

یک روز قبل از حرکت روز 21 بهمن سال 1381 من رفتم محل اعزام که بچه ها مشغول کار و آماده کردن کاروان بودن . مستقیم از مدرسه رفته بودم و کیفم همرام بود حدودای ساعت 3یا 4 بعدازظهر دقیق یادم نیست خلاشه بچه ها جمع بودن حاج امین . مهدی . قدرت و چند نفر که تازه داشتم باهاشون آشنا می شدم آره داشتن حرف می زدن یکی لم داده بود همه وسائل یعنی تقریبا همه چیز اطرافمون چیده شده بود من وارد جمع نشدم سلام کردم رفتم یه کنار نشستم . یکی دو تا از بچه ها اومدن پیش من شوخیای همیشگی دور کیفم رفتن یکی هم یه نوار داشت که پکیده بود گفتم من می تونم درسش کنم دیگه حافظه یاری نمی کنه. تا مغرب نماز رو تو مجتمعی که جلوی محل اعزام بود خوندم .(نمی تونم محل دقیق رو بگم آخه نمی خوام منو بشناسین هرکش هم منو شناخت و خواست این نوشته رو برداره خواهشا منبع رو نقل نکنه و به کسی هم نگه پیشاپیش ممنون) رفتیم تو مجتمع نماز جماعت خوندیم بعد از نماز اومدیم بیرون یکی از بچه  ها گفت یه چند تا موکت تو انباریه باید در بیاریم  و تا کنیم منو یه چند نفر دیگه این کارو کردیم ساعت حدودای 7 یا 6 شب بود بعد از جمع کردن موکت ها و انتقال اونا به داخل مجتمع تو همون اتاقی که بعد از ظهر رفته بودیم تلپ شدیم هر که یه جایی افتاد و طبق معمول بیکاری ها شروع کردیم به جک و جفنگ گفتن قدرت یه چن تا کتاب باحال از نمایشگاه در مورد دفاع مقدس خریده بود بهش گفتم بده یکیشو بخونم ازش گرفتم ولی نمی شد خوند با کارای بچه هااصلا امکان نداشت یکی آواز می خوند مثل شجریان یکی می گفت بخون علی مخالفت می کرد یکی از بچه ها که امدادگر بود و بهش می گفتیم دکتر هم می گفت بخون خلاصه مسخره بازی هی بود چوبایی که برای پرچم گرفته بودن هریکی یه دونه ورداشته بودن و یا دعوا یا بازی خلاصه کلی گذشت تا چایی آوردن بعضیا رفتن اونایی هم که موندن طبق رسم شروع کردن این شراب بچه های ما رو نوشیدن کاش یه لیوان می خوردن هر یکی دو سه تا و اگه می موند هف هش ده تا یکی یکی بچه ها رفتن حاج امین قبلا اومده بود و من بهش گفته بودم آقای ل ما در خدمتتون هستیم چون تکلیف ما مشخص نبود معلوم نبود چیکاره ایم . و بعدش رفته بود بالا طبقه بالا منظورمه به جلسه و از این حرفا دیگه هم پایین نیومد که تکلیف مارو مشخص کنیم اسماعیل ی از من پرسید تو چیکاره ای منم بهش می گفتم یه کاره هستیم دیگه و اذیتش می کردم : گفتن نگو .

خلاصه چایا رو هم خوردیم هر کس رفت دنبال یه کاری ماهنوز همون جا بودیم . تلپ و مشغول تماشا و انجام کرم ریزیهای بچه ها دیگه خسته شده بودم ولی به خودم گفتم تا تکلیفم مشخص نشده ویه کاری توی این کاروان نگرفتم دست از این جا نمی رم . خلاصه ساعت حدود 10 اینا شده بود نمی دونم این مدتو چه جوری گذروندم و حالگیری همش می گفتم خدا یعنی میشه ما خدمت کنیم یعنی میشه؟ همش توی این فکر بودم و دلم شدید گرفته بود. هنوز تلپ بودیم که یه اسماعیل گفتم برو بالا یا خودش رفت یه همچین چیزای وقتی برگشت گفت حاج امین شام نخورده . گفتم بریم نون سنگک بخریم حدودای ساعت 11 - 12 بود اون دور و برا هم که یه نون سنگکی شبانه روزی بود رفتیم سراغش سربالایی باحالی بود تا نونوایی خلاصه رسیدی دیدم اه چه صف درازی دل را به دریا زدیم و از چیزی که متنفر بودیم تو صف وایسادنه انجام دادیم دیگه از تو نونوایی نگم نمی دونم اون روز چرا اینقدر اتفاق می افتاد . یه نون کنجدی مخصوص حاج امین سفارش دادیم و نونا رو برداشتیمو رفتیم وقتی رسیدیم من رفتم پایین اسماعیل که خودمونی تر بود نونا رو برد بالا تا بچه ها بخورن دیگه کم کم یکی یکی رفتن که صبح برگردن منم دیدم خلوت شده رفتم بالا اونا هنوز تو اتاق مشغول جلسه بودن نونا هم داشت می گشت و هرکه یه تیکه ای می کند و میخورد بچه ها پای کامپیوتر داشتن مداحی نگاه و گوش می کردن و درباره مداح حمید علیمی بحث می کردن حاج امین از اتاق اومدبیرون منو که دید سلام کرد یه دفعه مبهوت شد یه دو سه ثانیه به من نگاه کرد  بتورش نمی شد من هنوز وایساده باشم . برای این که سه نشه سریع ز ما رد شد و رفت من هم که خسته بودم به اسماعیل که اونم بیکار بود می گشتیم رفتیم عکس شهدا رو ور انداز کردیم بعدم رفتیم یه گوشه نشستیم و شعرای که تو ذهنمون بود رو کاغذ اوردیم بهتر از بیکاری بود من دلم شدید گرفته بود . منتظر بودم . پشت پرده ای که زده بودند و اونجا رو کرده بودن یه حسینیه کوچولو جلسه در مورد تدارکات بود معلوم سه نفر باید زودتر از بچه ها می رفتن خرمشهر و هماهنگی های لازم رو انجام می دادن علی و قدرت دو نفرش بودن نفر سوم کی بود؟ من آرزو می کردم من باشم . میدونی اگه میشد یعنی این که پرزحمت ترین کار و من آرزوشو داشتم . دعا هام شروع شد و هی می گفتم خدا من . یکی می گفت حسین دیگری می گفت فلانی ماهم از پشت پرده گوش می دادیم که یه دفعه حاجی گفت علی ... دیگه تموم شد خیالم راحت شد آخه من آخرین نفر پیشنهادی بودم . منو فراخواندن و از رضایتم پرسیدند منم که از خدام بود برای این که ضای نشه با آرامی و مثل این که خیلی مهم نیست پذیرفتم کارها گفته شد بیشتر به علی که مسئول به قول اکیپ بود مربوط می شد ولی ما هم باید گوش می دادیم قرار شد من برم خونه وسایلمو ورادارم بیام راه افتادیم اسماعیل گفت ای ناقلا می خواستی با اینا بری به من نگفتی ما هم یه نیشخند زدیم و رفتیم خونه با یه کم پیاده روی اون وقت شب یه ماشین گیرم اومد . رفتیم خونه . به به همه خوابن دومادمون هم اومده . یه جورایی حس پرواز داشتم آخه دیگه نمی خواستم برگردم . یه وصیت نامه الکی نوشتم رفتم غسل شهادت کردم وسائلمو بستم و هر چند دلم نمی یومد ولی مادرمو بیدار کردم هم خداحافظی کنم هم یه کم پول داشتم و یه کم دیگه هم گرفتم نمی دونم دنبال چی می گشتم که به خاطر اون مادرمو بیدار کردم آره یه فرمی رو از اینترنت گرفته یودم به سفارش دامادمون که صبح باید بهش میدادم منظورم دیسکتشه که ببره پرینت کنه خلاسه خداحافظی کردیم برگشتیم. تو ذهنم نیست ولی اون شب نخوابیدم خیلی هم کارا انجام دادم . آره وسائل اامنتی رو کنار گذاشتم و تو وصیت نامه نوشتم که به صاحبانش برگزده . دوربینمو ورداشتم و چیزای دیگه که یادم نمی آد . قسمت اول خاطره جبهه رفتن یه نسل سومی یعنی من منتظر بعدیش باشید .

منتظر نظراتتون هستم .