سلام
امروز مثل قدیم حال نوشتن ندارم .
دیروز داشتم از شاهچراغ برمیگشتم خونه . دیدم یه پیرزن (نسل اولی) با یه گونی لیمو وایساده هی به ماشینا میگه :> من یه کم صبر کردم دیددم ماشین گیرش نمیآد . اگه مسیرشونم میخورد میگفتن بار داری نمیبردنش . اینم از نسل دومیهای بی وجدان و مرام . خلاصه من رفتم جلو بهش گفتم : مادر من برات ماشین میگیرم . همون وقت یه ماشین بوق زد گفتم شاهداعی گفت بیا بالا اومدم گونی رو وردارم گفت : بارداره نه . و گازشو گرفت و رفت . خلاصه من گفتم مادر شما حواست به گونی باشه من برات ماشین میگیرم . یه ۵ دقیقه طول کشید بالاخره یه ماشین گرفتیم . اومدم گونی رو بذارم گفت : ۲ کورسهها . منم گفتم : خیالی نیست . بدون این که بفهمم پیرزنه سوار شد یا نه سرمو انداختم پایین مثل یه نسل سومی و رفتم .
میخوام بگم . ما نسل سومیها کم نمیآریم .
بذار این شعر باباطاهر که دیروز خوندم براتون بذارم من که خیلی باهاش حال کردم :
هر آنکس عاشق است از جان نترسد
یقین از بند و از زندان نترسد
دل عاشق بود گرگ گرسنه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد
راستی رجب رفت و شعبان اومد .
خدایا هر چی تو رجب گیرمون نیومد . تو شعبان بهمون بده . یه کاری کن رمضان کم نیاریم .