سلام

این روزا سوژه‌ای برای نوشتن ندارم .

یه سوژه خوب هم هست که باید تایپ بشه که وقتشو ندارم .

این روزا برای مدت زمانی قلیل شب میام خونه و تا سرمو زمین میذارم رفتم به عالم هپروت . آخه مسجد کار داریم . راستی بذار اول از مسجد بگم . مسجد ما مسجد کهنه و قدیمی است در وسطهای شهر شیراز که به دلیل این که یه چند تا نسل سومی هم مدرسه‌ای(من و دوستام) می‌خواستیم دور هم جمع بمونیم رفتیم اونجا وقتی ما رفتیم داشت خراب می‌شد حالا هر از گاهی یه چیزی بهش اضافه می‌کنیم . این روزا با اجازه‌تون داریم وضوخونه اضافه می‌کنیم که خیلی درد سر داره . یکی از بچه‌ها که بنایی بلد بود ساخت آورد بالا . ما هم شاگردشیم و سیمان و چیزای دیگه میسازیم میدیم تحویلش . برای این که هر کس سر یه کاریه نمی‌تونیم خیلی وقت بذاریم . به خاطر همین مثلا روز جمعه کار رو شروع می‌کنیم بکوب تا ساعت ۱ شب کار می‌کنیم و اگه تموم نشد روز بعد از ساعت مشخص مثلا بعد از کلاسهای من یعنی ظهر دوباره تاساعت ۱ شب همینطور تا بالاخره تموم بشه . با اجازه‌تون این وضوخونه‌هه خیلی سخته الآن داریم کاشی می‌کنیم و چون پول نداریم استاد بنا بیاریم یکی دو تا از بچه‌ها که شاگرد بنا بودن کارا رو انجام می‌دن ماهم الآن شدیم شاگرد اونا و حمالی می‌کنیم . خیلی حرف زدم ببخشید . بچه‌های بنامون یکیش برادر قدرته که از اون تو نوشته جبهه رفتن یه نسل سومی اشاره کردم و یکیشونم مرتضی است که تو مصاحبه با یه نسل سومی بهش اشاره شده .

فعلا چاکریم

بازم از مسجد براتون میگم .

فعلا یا حق