ای خدا دلم تنگه . دلم برای تو تنگ شده . دلم برای دوستای نسل سومیه با صفا و بی ریام تنگ شده .
دلم برای لذتهای معنویی که اگه همه دنیا رو بهم بدن عوضشون نمی کنم تنگ شده یادش به خیر . هوا سرد بود ما به عنوان تدارکات زودتر از بقیه راه افتادیم آخه باید میرفتیم خرمشهر و آبادان اسکان و راست و ریست میکردیم . آره یه کم سخت بود به راحتی تو اتوبوس نشستن و جک و جفنگ گفتن نمی رسید ولی عشق بود . میدونین مثلا باید اسکان رو آماده میکردیم موکتها رو می انداختیم و بقیه سوار ماشین بودیم بین آبادان و خرمشهر برای هماهنگی اسکان و غذا و بقیه چیزا . ما نه شلمچه رفتیم نه اروند رود نه موزه دفاع مقدس و آی حال بردیم . وقتی به اسکان اصلی منتقل شدیم . یه حسینیه درب و داغون لدون وسائل گرم کننده ومیشه گفت یه سوله آجری بود. ما کارمون بیشتر شد . شب اول شام رو دادیم گفتیم حالا از خستگی میریم می گیریم می خوابیم تا خود صبح . بعدشم صبحانه و چای ودم بساط برای بچه ها . رفتم پهن شدم کف حسینیه که بیشتر موکت بود بعضی از جاهاشم فرش شده بود . خلاصه هر که یه جوری افتاده بود ما هم رفتیم یه جوری افتادیم . هوا سرد بود پتوی ما هم ازش به عنوان جانونی استفاده شده و نونا رو داخلش گذاشته بودن که خراب نشه . هوا جدا سرد بود . هر کاری کردم خوابم نبرد . مثلا 5 دقیقه می خوابیدم بعد یهو از خواب می پریدم از سرما . بیخیال خواب شدم گفتم برم یه جایی خودمو گرم کنم رفتیم کنار حسینیه قبلا بچه ها آتیش درست کرده و دور هم جمع بودن زغالش مونده بود با هزار زحمت و فوت و دود آتیش و راه انداختیم یه مشت خار هم پیدا کردیم البته کم بود و اصلا چیزی برای سوزوندن پیدا نمیشد . می خواستم برم بگردم با اجازتون دیدم سگها دارن گشت میزنن از خیرش گذشتیم یه جوری آروم آروم آتیشو روشن نگه داشتیم بچه هایی که به هردلیل بیدار بودن میومدن یا نگاه میکردن فکر کنم اون بیچاره ها فکرمیکردن ما با خودمون خلوت کردیم . درست یادم نیست فکر کنم سه شب اونجا بودیم . شب دوم هم یه کم سخت گذشت ولی شب سوم انگار نه انگار که سرده کلاهمو از تو ماشین در آوردم گذاشتم زیر سرمو تخت خوابیدم با تیپا بیدارم کردن . خلاصه اش کنم ما باید تو همین سرما توی یه دیه آب جوش درست می کردیم که خودش گرما داشت ولی سخت بود چون جوش نمیومد گرم میشد و چاییه خوب نمیشد . خودتون که میدونین ایرانی جماعت خوره چایین . بعدش صبحانه رو پخش میکردیمک . بعد از صبحانه ملت میرفتن خدا اخلاص بده ما وامیسادیم جارو مزدیمو جمع و جور میکردیم . بازم بگم یه دو روز بیشتر اونجا نبودیم . یادمه یه ناهار عدس پلو با ماست بود یه بنده خدایی اومد گفت اینا چیه من 5000 تومان پول دادم سریع ذهنم برگشت به چند رزو پیش که ظرفیت تکمیل بود این بنده خدا با اظهار این مطلب که من بچه ی جانبازم داشت چونه میزد تا جاش بدن و بیارنش . خلاصه تمومش کنم ما بیشتر وقتا مشغول چایی درست کردن بودیم . در هر حال این از نسل سومیهاست . به خداقسم اگه کلی پول بهم بدن بگن یه طرف بعد بیا دوباره برو اردو بشو تدارکات هم یه طرف تدارکات و انتخاب می کنم . تو عمرم هیچ سفری اینقدر بهم خوش نگذشته بود . شاید بعضیا بگن مغزتو شستشو دادن ولی : تو که هرگز نسوته دیلت از غم ---- کجا از سوته دیلانت خبر بی
شما برین تا میتونین و زنده اینو توانشو دارین لذت ببرین بپردازین به خور و خواب و خشم وشهوتتون تا ما هم با خدامون عشق کنیم .
بعد از سفر خرمشهر و اردو ، گفتم من دیگه تموم خوب شدم دیگه دورو بر گناه نمیرم . ولی ای خدا دوباره دنیا منو تو خودش حل کرد حل اسیر خور و خواب و خشم شهوت هر کدوم به نحوی شدم. . ای خدا براهمین دلم برات تنگ شده و گرنه آدم اگه زرنگ باشه تو رو همه جا داره . ولی اونجا فاصله خیلی کم بود . کم . کم . کم .
اینا همش مال یه نسل سومی بود نه جنگ بود نه جبهه بود و نه خواب .