بازم سلام
پنجشنبه هفته پیش حالم خوب نبود از کلاس برگشتم خونه افتادم . دل درد شدید به همراه تب و چیزای دیگه . تا شب ادامه داشت که دل درد به حداکثر خود رسید و این قدر زیاد بود که به خودم میپیچیدم و آخ و اوخم به هوا بود داروهای محلی هم افاقه نکرد تا صبح یه جوری سر کردیم روز جمعه یه پزشک متخصص داخلی پیدا کردیم رفتیم پیشش . بعد از حدود یک ساعت درد و انتظار نوبتمون شد و خدمت پزشک رسیدیم . بعد از چند تا سوال گفت روی تخت دراز بکش . ما هم کشیدیم . یه کم سرمونو پر داد و دست رو شکممون کشید . و بعد از چند لحظه گفت : عفونت . عفونت شدیده باید بستری بشن . نکن نساز حداقل یه آمادگی چیزی بعد میگفتی . گفتیم راه دیگهای نیست ؟ با دارو خوب نمیشه؟ گفت نه . باید بستری بشه . سرتونو درد نیارم . ما گفتیم دارو بنویس اونم نوشت وقتی اومدیم خونه باهاش تماس گرفتیم و رفتیم بیمارستان بستری شدیم .
داستان از همین جا شروع میشه . تخت من یه کم سرد بود ولی دوست نداشتم جامو عوض کنم . سرما هم به خاطر نزدیکی تخت به پنجره بود . بیخیال . اگه ریا نشه اونج نمازمونو نشسته رو تخت میخوندیم با تیمم . مثل اینکه تو بیمارستان به این بزرگی با این همه بیمار فقط ما تو بیمارا نماز میخوندیم . دلم تو این مدت برای یه نماز ایستاده لک زده بود حالا بگذریم همینجوری همیشه یا نمازم قضا میشه یا آخر وقت .
هم اتاقیمون . اسمشو نمیگم چون خیلی حرف ازش دارم . بچه یا ده نزدیک شیراز بود نزدیکای مرودشت به قول خودش کلوار . اسم ده فکر کنم کنجون یه همچین چیزایی گفت یاشه . میگقت آب آشامیدنی درست و حسابی نداره و حموم کثیفی داره و هزار تا گله دیگه . که فکر کنم از جمله روستاهای محروم کشور باشه با وجود نزدیکی به شهر شیراز. البته مشکل از نماینده و بخشدار و اینها هم هست چون اگه اینا پیگیر بودند الآن وضع اینا بهتر از این حرفا بود.
شرح حال این بنده خدا خیلی مفصله آخه جانباز بود پول بیمارستان هم نداشت . بعد مینویسم براتون جالبه .