سلام

نمیدوم چه جوری این متن رو براتون گویا کنم .

اول حالمو میگم بعد یه فکری به حال شما هم  می‌کنم .

بعد از گفتن تاریخ شروع کرد از رفقاش گفتن خوش یه بغض داشت ما رو هم تحریک می‌کرد . نمیدونم با ما چیکار داشت . اصلا نمیدونم من اونجا چیکار می کردم .

به من چه من هم مثل همه‌ی اونای دیگه برم حالمو بکنم . کی به کیه ؟ .

هنوز داشت میگفت ‌. گفت دوستم فلانی همیشه با خنده برخورد میکنه ولی فقط من میدونم چه خبره .

گفت فلانی داشت میمرد رفتم بالا سرش گفت از بچه‌ها برام بگو . تعریف کن .

خیلی چیزها گفت .

گاهی وقتا اشک میومد چشم رو پر کنه بعد برای این که مردم اشتباه نگیرند خشک میشد .

آخه این اشک یه چیز دیگه بود . اگه اونا از یه چیز اساسی و حزن و اندوه گریه می‌کردند من میلرزیدم که چرا اینا رو میشنوم . چه خاکی تو سرم کنم ؟

همین الآن دارم میمیرم .

تا الآن میگفتم حاهل قاصرم . از الآن به بعد شدیم جاهل مقصر . وای وای وای نمیدونم تو بیکار بودی پاشی بری اونجا ؟

آخه تو رو سه ننه . به تو چه . فوزولی . سر پیازی ؟ ته پیازی ؟ نه اصلا آدمی که خودتو قاطی اونا جا میزنی ؟

نوبت سید رسید . مثل همیشه رفت منبر . بعد نامه دو تا ادم رو خوند . یکی به باباش یکی هم به رفیقش .

بعضیا اشک میریختند از حزن و دلرحمی و من باز میلرزدم و از ترس به خود میپیچیدم .

راستی :

فردا من چی جواب بدم ؟

دیروز یه همایشی بود به مناسبت ربوده شدن حاج احمد متوسلیان و سالگرد قبول قطعنامه .

جلسه کشیده شد به شیمیایی‌ها و شهدا که اون بلاها سر من اومد .