بسم الله الرحمن الرحیم
مسئولین سایت نوسازی
سلام علیکم
با دیدن نوسازی جدید حس نوشتن پیدا کردم و همه ی این مطالب را یکجا در قسمت «ارتباط با ما» سایتتان تایپ کردم.
عنوانش را «بالاخره کدام یک حق اند؟» میگذارم و صد البته نامه ای است به شما که اگر جوابش را برایم بفرستید... (همان چیزهایی که میگویند، مزید امتنان است ، ممنون میشوم یا...)
الحق که آخرالزمانه
یک وقتی راهنمایی بودم!
سر از چیزی در نمی آوردیم ، دنبال بازیمان بودیم ، فقط کیهان بچه ها و ضمیمه های کودک و نوجوان روزنامه ها برایم جالب و بیشتر هم داستانهایش خواندی بود.
بعد رفتم دبیرستان!
برای خودش دنیایی بود با آدمهای تازه ای. معلمها کلاسشان بالاتر بود ، آنموقع ها ترمی واحدی بود . به ما گفتند باید خودتان انتخاب واحد کنید. یاد گرفتیم چانه بزنیم با مشاور که این پیش نیاز را بیخیال شو بگذار ما امتحان دو و یک را با هم بدهیم .
اتفاقا بحث های سیاسی هم داغ بود ، سر در نمی آوردیم اما سر مذهبی بودن ، میگشتیم ببنیم چه کسی ریش دارد میگفتیم او درست میگوید.
آنموقعها ایران و کیهان دعوا داشتند ، ایران را میخریدم و کیهان ، کیهان مطلب میزد ایران جواب میداد ، ایران مطلب میزد کیهان جواب میداد.
در درس آزمایشگاه الکترونیک جلوی تابلو در در حال بستن قطعات سر آقای هاشمی بحثمان میشد ، همکلاسیمان میگفت ، دائی ام که در فلان اداره ساخت وسائل مخابراتی است ، گفته یک آقای کت و شلواری آمده گفته من این کارخانه را یکجا میخرم ، بعد گفته اند تو کی هستی؟ گفته من فلان هاشمی ، (پسر هاشمی رفسنجانی) هستم . ما میگفتیم نه ، دروغ است میخواهند آقای رفسنجانی را خراب کنند .
بعد زد و رفتیم حوزه علمیه ، اتفاقا آن روزها هم خیلی مشتاق اینطور مباحث بودیم و هنوز آقای خاتمی رئیس جمهور بود ، اتفاقا آنروزها هم بحث در مورد آقای رفسنجانی پیش می آمد ، معاون آموزش حوزه مان که انصافا آدم خوبی هم بود ، میگفت : شما نمی دانید وقتی هاشمی میخواست برود سفر امام میداد برایش گوسفند سر ببرند تا سالم برگردد.
اتفاقا خودش هم برایمان هفته ای یک ساعت تاریخ سالهای ابتدائی انقلاب و روند سیاسی - نظامی جنگ را میگفت( و خوب هم میگفت)
یکی دو سال از طلبه بودنمان گذشت ، همینطوری روزنامه ها را دنبال میکردیم و سر مقاله ها را میخواندیم و اینترنت را زیر رو می کردیم که شنیدیم برادر چمران شده رئیس شورای شهر تهران . اتفاقا او ریشش هم زیاد بود و به طبع ما سازگار! گفتیم چقدر خوب ، شهید چمران به اون باحالی بود لابد برادرش هم مثل خودش است (انصافا ایشون هم آدم جالبی است)
بعد خبر شدیم شهردار جدیدی آمده که آدم جالبی است ، میگویند حرفهای جالبی میزند.
اتفاقا در تلوزیون و گمانم در برنامه نگاه یک ، آقای چمران آمده بود و چگونگی انتخاب شهردار توسط شورای شهر و مدت زمان و لیست بلندبالای افراد مورد نظر و... ! آخر سر انتخاب احمدی نژاد اشتیاقم را برای دنبال کردن اخبار مربوط به او بیشتر کرد .
چندین ماه قبل از انتخابات بود ، تایپیست بخش خبری ساعت 23 و چهل و پنج دقیقه صدا و سیمای فارس بودم (به خاطر اینکه نخواهند خواهران را دیر وقت به خانه بفرستند ، به ما گفتند کسی را نمیشناسی؟ گفتم : خودم) اتفاقا تلکس اخبار محرمانه را هم نگاهی می انداختم ، خبرهای جالبی میدیدم ، از جمله این که جامعه فلان ، حزب فلان ، گروه فلان و ... در فارس و شیراز از آقای هاشمی دعوت کرده اند برای ریاست جمهوری کاندید شود. اتفاقا آقای هاشمی هم هی قر می آمد ، که باید ببینم اگر آدم باحالی بیاید من دیگر نمی آیم . ما هم میگفتیم این آقای هاشمی چقدر باحال است.
زمزمه هایی هم از قصد قالیباف و احمدی نژاد برای کاندید شدن به گوشمان میرسید که قالیباف به مراتب جدی تر بود.
زمستان تمام شد ، بهار علاوه بر زیبایی اش فصل جدی تر شدن انتخابات ریاست جمهوری بود ، اردیبهشت ، یعنی ماه تولدم ، دیدم نمی توانم بی اهمیت بمانم ، آخر گروههایی را میدیدم از آقای هاشمی حمایت میکردند که فقط به فکر منافعشان هستند ، همین امر گمانهایی را در ذهنم نسبت به این آقا ایجاد میکرد. با چند نفر مشورت کردم و برای حضور پر رنگ تر در صحنه انتخابات ، به بهانه درس و بحث از کارم استعفا دادم (اتفاقا میگفتند اگر بمانی آینده خوبی خواهی داشت ، اینجا تلفن چی کارگردان شده ، تو هم ...).
تنور انتخابات داغ داغ بود . اصولگراها چندین گزینه داشتند و اصلاح طلبان هم.
یکی میگفت آقای احمدی نژاد به نفع آقای هاشمی کنار میکشد . یکی میگفت قالیباف در اجماع اصولگرایان مطرح است.
خلاصه ما هم از قالیباف و کارهایش در نیروی انتظامی و صندلی داغش در صدا و سیما و... خوشمان آمده بود گفتیم میرویم سراغ قالیباف ، سایتش را در سرچ پیدا کردیم و تلفنش را نوشتیم و زنگ زدیم ستاد انتخاباتی اش ، خیلی هم باکلاس بود.شماره مان را گرفتند و گفتند خبرت میکنیم . منتظر خبر شدن نماندیم و شروع کردیم تبلیغ برای قالیباف به صورت زبانی(همان لسانی خودمان) ، تا این که یک هفته ، (شاید هم کمی بیشتر از یک هفته) مانده به موعد رای دادن ، یک سی دی از احمدی نژاد گیرمان آمد. گمان کنم سخنرانی اش در اصفهان بود ، داخل سالن بزرگی در جمع دانشجویان.
حرفهایش مرا به وجد آورد. هر چه میگفت حرف من هم بود . درد من هم بود. مطمئن شده بودم آمده است ، و برای ماندنش جدی است . نفهمیدم کی خودم را رساندم به ستاد انتخاباتی اش ، همانجا که تازه راه افتاده بود. آقای منافی تصویر بردار و یکی از همکاران آن شیفت خبری هم آنجا بود. با شور و شعف خاصی ، حتی امتحانات پایانی حوزه را کلا بیخیال شدیم و با نیت یک کار انقلابی افتادیم به تبلیغ احمدی نژاد.
آخرین شب تبلیغات بود که اجماع علمای شهر را مبنی بر این که به هاشمی رای بدهید دیدم . بدنم یخ کرد. روحم درد گرفت. گیج شدم! از بعض علمای شهر اصلا انتظار نداشتم. (البته بعدها فهمیدم به آنها گفته اند -میگفتند اطلاعات گفته- اگر به هاشمی رای ندهید معین رای می آورد و ...)
دور اول که احمدی نژاد رای آورد!
دور دوم باز هم تقابل بود ، برای ما یک تقابل بزرگ. رفتم سراغ علمای شهر ، چند تایی که سکوت کردند و گفتند ما آن حرف قبلیمان را برای دور اول زده ایم در مورد دور دوم سکوت کرده ایم .
اما آیت الله حدائق خیلی با نمک گفت: من میخواستم به دوتایشان رای بدهم ، دور اول به هاشمی رای دادم الآن به احمدی نژاد.
این تقابل ، ظاهر شدن بخشی از دسته بندی موجود در مذهبی ها را در پی داشت .
برایم مشخص شد که بابا همه ی آنهایی که ریش دارند هم درست نمیگویند!
باز هم جان کندیم تا سوم تیر شد و احمدی نژاد رای آورد.
تازه اول ماجرا بود ، تازه فهمیدم ریشوها(همان مذهبی های خودمان) خیلی بیشتر از این حرفها دسته بندی دارند .
بازتاب (تابناک کنونی) یک دسته ، طرفداران آقای هاشمی یک دسته ، طرفداران احمدی نژاد یک دسته ، طرفداران قالیباف یک دسته ، یک عده اصلاح طلب ریشو هم یک دسته (اصلاح طلب مذهبی هم داریم به خدا!).
اما اکنون درمانده ام از این جماعت که بالاخره کدام یک حق اند؟
تابناک درست می گوید یا رجا نیوز یا نوسازی یا فردا یا آفتاب ، بالاخره کدامش درست است؟
مسئولین سایت نوسازی
سلام علیکم
با دیدن نوسازی جدید حس نوشتن پیدا کردم و همه ی این مطالب را یکجا در قسمت «ارتباط با ما» سایتتان تایپ کردم.
عنوانش را «بالاخره کدام یک حق اند؟» میگذارم و صد البته نامه ای است به شما که اگر جوابش را برایم بفرستید... (همان چیزهایی که میگویند، مزید امتنان است ، ممنون میشوم یا...)
الحق که آخرالزمانه
یک وقتی راهنمایی بودم!
سر از چیزی در نمی آوردیم ، دنبال بازیمان بودیم ، فقط کیهان بچه ها و ضمیمه های کودک و نوجوان روزنامه ها برایم جالب و بیشتر هم داستانهایش خواندی بود.
بعد رفتم دبیرستان!
برای خودش دنیایی بود با آدمهای تازه ای. معلمها کلاسشان بالاتر بود ، آنموقع ها ترمی واحدی بود . به ما گفتند باید خودتان انتخاب واحد کنید. یاد گرفتیم چانه بزنیم با مشاور که این پیش نیاز را بیخیال شو بگذار ما امتحان دو و یک را با هم بدهیم .
اتفاقا بحث های سیاسی هم داغ بود ، سر در نمی آوردیم اما سر مذهبی بودن ، میگشتیم ببنیم چه کسی ریش دارد میگفتیم او درست میگوید.
آنموقعها ایران و کیهان دعوا داشتند ، ایران را میخریدم و کیهان ، کیهان مطلب میزد ایران جواب میداد ، ایران مطلب میزد کیهان جواب میداد.
در درس آزمایشگاه الکترونیک جلوی تابلو در در حال بستن قطعات سر آقای هاشمی بحثمان میشد ، همکلاسیمان میگفت ، دائی ام که در فلان اداره ساخت وسائل مخابراتی است ، گفته یک آقای کت و شلواری آمده گفته من این کارخانه را یکجا میخرم ، بعد گفته اند تو کی هستی؟ گفته من فلان هاشمی ، (پسر هاشمی رفسنجانی) هستم . ما میگفتیم نه ، دروغ است میخواهند آقای رفسنجانی را خراب کنند .
بعد زد و رفتیم حوزه علمیه ، اتفاقا آن روزها هم خیلی مشتاق اینطور مباحث بودیم و هنوز آقای خاتمی رئیس جمهور بود ، اتفاقا آنروزها هم بحث در مورد آقای رفسنجانی پیش می آمد ، معاون آموزش حوزه مان که انصافا آدم خوبی هم بود ، میگفت : شما نمی دانید وقتی هاشمی میخواست برود سفر امام میداد برایش گوسفند سر ببرند تا سالم برگردد.
اتفاقا خودش هم برایمان هفته ای یک ساعت تاریخ سالهای ابتدائی انقلاب و روند سیاسی - نظامی جنگ را میگفت( و خوب هم میگفت)
یکی دو سال از طلبه بودنمان گذشت ، همینطوری روزنامه ها را دنبال میکردیم و سر مقاله ها را میخواندیم و اینترنت را زیر رو می کردیم که شنیدیم برادر چمران شده رئیس شورای شهر تهران . اتفاقا او ریشش هم زیاد بود و به طبع ما سازگار! گفتیم چقدر خوب ، شهید چمران به اون باحالی بود لابد برادرش هم مثل خودش است (انصافا ایشون هم آدم جالبی است)
بعد خبر شدیم شهردار جدیدی آمده که آدم جالبی است ، میگویند حرفهای جالبی میزند.
اتفاقا در تلوزیون و گمانم در برنامه نگاه یک ، آقای چمران آمده بود و چگونگی انتخاب شهردار توسط شورای شهر و مدت زمان و لیست بلندبالای افراد مورد نظر و... ! آخر سر انتخاب احمدی نژاد اشتیاقم را برای دنبال کردن اخبار مربوط به او بیشتر کرد .
چندین ماه قبل از انتخابات بود ، تایپیست بخش خبری ساعت 23 و چهل و پنج دقیقه صدا و سیمای فارس بودم (به خاطر اینکه نخواهند خواهران را دیر وقت به خانه بفرستند ، به ما گفتند کسی را نمیشناسی؟ گفتم : خودم) اتفاقا تلکس اخبار محرمانه را هم نگاهی می انداختم ، خبرهای جالبی میدیدم ، از جمله این که جامعه فلان ، حزب فلان ، گروه فلان و ... در فارس و شیراز از آقای هاشمی دعوت کرده اند برای ریاست جمهوری کاندید شود. اتفاقا آقای هاشمی هم هی قر می آمد ، که باید ببینم اگر آدم باحالی بیاید من دیگر نمی آیم . ما هم میگفتیم این آقای هاشمی چقدر باحال است.
زمزمه هایی هم از قصد قالیباف و احمدی نژاد برای کاندید شدن به گوشمان میرسید که قالیباف به مراتب جدی تر بود.
زمستان تمام شد ، بهار علاوه بر زیبایی اش فصل جدی تر شدن انتخابات ریاست جمهوری بود ، اردیبهشت ، یعنی ماه تولدم ، دیدم نمی توانم بی اهمیت بمانم ، آخر گروههایی را میدیدم از آقای هاشمی حمایت میکردند که فقط به فکر منافعشان هستند ، همین امر گمانهایی را در ذهنم نسبت به این آقا ایجاد میکرد. با چند نفر مشورت کردم و برای حضور پر رنگ تر در صحنه انتخابات ، به بهانه درس و بحث از کارم استعفا دادم (اتفاقا میگفتند اگر بمانی آینده خوبی خواهی داشت ، اینجا تلفن چی کارگردان شده ، تو هم ...).
تنور انتخابات داغ داغ بود . اصولگراها چندین گزینه داشتند و اصلاح طلبان هم.
یکی میگفت آقای احمدی نژاد به نفع آقای هاشمی کنار میکشد . یکی میگفت قالیباف در اجماع اصولگرایان مطرح است.
خلاصه ما هم از قالیباف و کارهایش در نیروی انتظامی و صندلی داغش در صدا و سیما و... خوشمان آمده بود گفتیم میرویم سراغ قالیباف ، سایتش را در سرچ پیدا کردیم و تلفنش را نوشتیم و زنگ زدیم ستاد انتخاباتی اش ، خیلی هم باکلاس بود.شماره مان را گرفتند و گفتند خبرت میکنیم . منتظر خبر شدن نماندیم و شروع کردیم تبلیغ برای قالیباف به صورت زبانی(همان لسانی خودمان) ، تا این که یک هفته ، (شاید هم کمی بیشتر از یک هفته) مانده به موعد رای دادن ، یک سی دی از احمدی نژاد گیرمان آمد. گمان کنم سخنرانی اش در اصفهان بود ، داخل سالن بزرگی در جمع دانشجویان.
حرفهایش مرا به وجد آورد. هر چه میگفت حرف من هم بود . درد من هم بود. مطمئن شده بودم آمده است ، و برای ماندنش جدی است . نفهمیدم کی خودم را رساندم به ستاد انتخاباتی اش ، همانجا که تازه راه افتاده بود. آقای منافی تصویر بردار و یکی از همکاران آن شیفت خبری هم آنجا بود. با شور و شعف خاصی ، حتی امتحانات پایانی حوزه را کلا بیخیال شدیم و با نیت یک کار انقلابی افتادیم به تبلیغ احمدی نژاد.
آخرین شب تبلیغات بود که اجماع علمای شهر را مبنی بر این که به هاشمی رای بدهید دیدم . بدنم یخ کرد. روحم درد گرفت. گیج شدم! از بعض علمای شهر اصلا انتظار نداشتم. (البته بعدها فهمیدم به آنها گفته اند -میگفتند اطلاعات گفته- اگر به هاشمی رای ندهید معین رای می آورد و ...)
دور اول که احمدی نژاد رای آورد!
دور دوم باز هم تقابل بود ، برای ما یک تقابل بزرگ. رفتم سراغ علمای شهر ، چند تایی که سکوت کردند و گفتند ما آن حرف قبلیمان را برای دور اول زده ایم در مورد دور دوم سکوت کرده ایم .
اما آیت الله حدائق خیلی با نمک گفت: من میخواستم به دوتایشان رای بدهم ، دور اول به هاشمی رای دادم الآن به احمدی نژاد.
این تقابل ، ظاهر شدن بخشی از دسته بندی موجود در مذهبی ها را در پی داشت .
برایم مشخص شد که بابا همه ی آنهایی که ریش دارند هم درست نمیگویند!
باز هم جان کندیم تا سوم تیر شد و احمدی نژاد رای آورد.
تازه اول ماجرا بود ، تازه فهمیدم ریشوها(همان مذهبی های خودمان) خیلی بیشتر از این حرفها دسته بندی دارند .
بازتاب (تابناک کنونی) یک دسته ، طرفداران آقای هاشمی یک دسته ، طرفداران احمدی نژاد یک دسته ، طرفداران قالیباف یک دسته ، یک عده اصلاح طلب ریشو هم یک دسته (اصلاح طلب مذهبی هم داریم به خدا!).
اما اکنون درمانده ام از این جماعت که بالاخره کدام یک حق اند؟
تابناک درست می گوید یا رجا نیوز یا نوسازی یا فردا یا آفتاب ، بالاخره کدامش درست است؟