عجب حکایتیست حکایت فروردین

محمود جشن هسته ای می گیرد و حسن جشن تعطیلی!

فروردین برای من بوی خون می دهد ، بوی بدن تکه تکه بچه های کانون.

بوی بدن نصف شده ی شهید نوروزی که در یک قالی از جلوی چشمانم گذشت.

بوی جواد که تا نفس باقی است شرمنده ی پدرش هستم.

ما داریم میچرخانیم چرخ زندگیمان را اما چوب لای چرخمان می کنند.

چه هسته ای داشته باشیم چه نداشته باشیم. 

آنها با حسینیه هامان مشکل دارند، با یاحسین گفتنمان.

ما سینه زدیم و بی صدا باریدند

از آن چه که دم زدیم آنها دیدند

ما مدعیان صف اول بودیم

از آخر مجلس شهدا را چیدند

دلمان خوش است به شفاعت سیدمحمد جواد علوی و مسعود رضایی ؛

اینقدر سرکار رفته ایم که دیگر با این شلوغ بازی ها احساساتی نمی شویم؛

احساسات ما فقط با یاحسین (ع) شور می گیرد، نه با توافق نیم بند هسته ای!