چندین سال پیش یکی از دوستان از طرف سازمان ملی جوانان به عنوان جوان نمونه کشوری معرفی شد.
قرار بود در تالار حافظ شیراز هدیه اش را بدهند، من هم رفتم، این رفیق ما دوربین دیجیتالش را که آنموقعها خیلی هم جا نیفتاده بود و امکاناتشان هم مثل الا نبود به ما سپرد تا وقتی روی سن جوان نمونه می شود عکسش را بگیریم.
ما جو خبرنگاری گرفتمان و مدتی قبل از رفتن رفیقمان روی سن چند عکسی از حواشی برنامه گرفتیم، وقتی دوستمان رو سن رفت برای گرفتن جایزه من هم شیر شدم و مثل عکاس های حرفه ای رفتم آن طرف سن با زاویه ای خوب که عکسش را بگیرم.
رفیقمان را صدا زدند و من زاویه را تنظیم کرده و آماده برای عکس گرفتن، آن مقام مسئول دست رفیقمان را گرفت و لوح را به دست او داد، ما هم که از قبل دوربین را تنظیم و با تمام فیزیک و متافیزیکمان روی کادر مذکور متمرکز بودیم دستما را روی کلید دوربین فشار دادیم.
فشار دادن همانا و خاموش شدن دوربین همان!
باطری تمام شده بود!
به همین راحتی!
رفیقمان آمد که عکسهایش را که وجود خارجی نداشت ببیند وقتی فهمید باطری اش تمام شده وا رفت و گفت: اشکالی نداره، بیخیال!
ولی من که می فهمیدم دارد توی دلش با همان تکیه کلامش می گوید: خو ریقو، من دوربینو ره دادم دست تو از من عکس بگیری ورداشتی ا در و دیوار عکس گرفتی.