برگ بی برگی نداری لاف درویشی نزن
رخ چو عیاران میارا ! جان چو نامردان مکن
یا به کردار زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فکن
هر چه یابی جز هوا، آن دین بود بر جان نشان !
هر چه یابی جز خدا ، آن بت بود در هم شکن !
چون دل و جان زیر پایت نطع شد، پایی بکوب!
چون دو کون اند دو دستت جمع شد ،دستی بزن!
سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین
کشتگان زنده بینی ،انجمن در انجمن
دریکی صف ، کشتگان بینی به تیغی چون حسین
در دگر صف ، خستگان یابی به زهری چون حسن
درد دین خود بوالعجب دردی است کاندر وی چو شمع
چون شوی بیمار ، خوش تر گردی از گردن زدن
هر خسی ار زنگ گفتاری بدین ره کی رسد ؟
درد باید عمر سوزد و مرد باید گام زن !
سالها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک
شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش
زاهدی را خرقه گردد، یا حماری را رسن !
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضای دوست یابد ،یا هوای خویشتن !
(حکیم سنائی)