۴۷ مطلب با موضوع «تامل» ثبت شده است

فیلم گاندی و مژدگانی که گربه تائب شد

فیلم گاندی را دیدم. استاد درس تمدن اسلامی گفته بود ببینید.
جالبه تهیه کننده و کارگردان فیلم انگلیسی است.
مثل این می ماند که معاویه برود در مورد قیام صحابه علیه عثمان فیلم بسازد!
از همان اول حیرت کرده بودم که جریان چیست.
آن هم فیلمی که یک اسکار به نافش بسته شده و یک رکورد ثبت گینس هم دارد، حضور نزدیک به ۳۳۰٬۰۰۰ سیاهی لشکر در سکانس مراسم تشییع در این فیلم، بیشترین تعداد افراد حاضر در یک فیلم بوده‌است.
«ترین» هایی که نام این فیلم را به نوعی ماندگار کند.
به قول عبید زاکانی:

مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا

فیلم همانطور که از نامش پیداست به زندگی آقای گاندی رهبر استقلال هندوستان می پردازد. زندگی را از زاویۀ خودش روایت می کند.
من واقعیت را نمی دانم اما تصویری که به دست می دهد یک انسان متعهد به دولت بریتانیا است که با بعضی تبعیض ها مشکل دارد، و در پایان در مسیر استقلال می گوید؛ استقلال مثل یک میوۀ رسیده است، موقعش که برسد می افتد.
تصویر دیگری که در ذهن ما ایجاد می کند تصویری سیاه از مسلمانان است.
و تصویر سوم همراهی یک کشیش مسیحی که مخلصانه در پیروزیهای گاندی بی هیچ چشم داشتی تلاش می کند و نقش به سزایی دارد. و هر چه گاندی به او اصرار می کند که تو دیگر خودت را به دردسر نینداز و برو، می ماند و تا آخر در کنار گاندی می جنگد.
پایان فیلم اما به زیبایی تجزیه هند به دو قسمت پاکستان و هندوستان را گردن مسلمانان و به ویژه محمدعلی جناح می اندازد و کشتارهای اتفاق افتاده را هم از نامردی آنها نشان می دهد.
اصلا هم کسی نیست بگوید انگلستان وقتی دید دیگر هند جای ماندن نیست، گفت دیگی که برای من نجوشد می خواهم سر سگ در آن بجوشد، اگر هندوستان با حضور مسلمانان به استقلال می رسید یک سرزمین پهناور پرخطر داشتیم، که مسلمانان هم در آن نقش داشتند.
پس چه بهتر که دو تا شود، یک تجزیه که همراه با اختلاف بر سر مرزها و عقیده هاست!
چه توطئه ای آن پشت بوده را من نه به تاریخش اشراف دارم و نه خوانده ام؛ اما چطور می توان به روایت گربه از انقلاب موش ها اعتماد کرد؟ و به همین راحتی آن را پذیرفت.
همۀ این ها به کنار، تصویری که از مبارزه در اذهان تداعی کرد یک تصویر کاملا خنثی که با فقط و فقط انفعال گاندی و صرفاً اعتصاب غذایش به نتیجه رسیده است.
پس ای استکبارستیزان چقدر خوب است بی خطر اعتصاب غذا کنید! و موی دماغ ما نشوید. دین هم نداشته باشید. یک دشمن لاییک منفعل کم مصرف قشنگ!

 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱

    مگر یک چیز را چند بار می شود فروخت؟

    یکی دو میلیون تومان پول بسته زبان را داده بودم فونت.
    یکی نبود بگوید تو را چه به این غلط‌ها؟ ذوق داری؟ سلیقه داری؟ در خودت چه دیده‌ای؟
    لبتاب را عوض کرده بودم، زانوی غم در بغل، با کمال نا امیدی در تلگرام به پشتیبانیشان پیام دادم و شرح ماوقع را عرضه کردم.
    گفت شماره سریال برنامه ها را بفرست، سریال برنامه های قلم برتر و میرعماد را برایش فرستادم.
    چند دقیقه بعد گفت: انجام شد.
    و من به همین راحتی و در کمال حیرت برنامه را نصب کردم و تامام!
    در سایت نوشته بود هر سریال برای یک سخت افزار (هارد دیسک) است و امکان نصب روی سیستم دیگر وجود ندارد. بعید می دانستم کارم بشود، اما شد!

    امروز رفتم موسسه نور. یک سالها پیش مجموعه نرم افزارها خریده بودم، روی هارد اکسترنال.
    هارد، از این قدیمی‌ها یوغور، چغر بد بدن! نمی شد راحت جابجایش کرد.
    چند سال بعدش باز رفتم نور، گفتند در آن مدل نصب فقط یکبار روی هارد نصب می شودو تمام! امکان جابجایی نیست.
    اما یَک چیز جدیدی آورده ایم به اسم پیشخوان نرم افزارهای نور، این دیگر متکی به این چیزها نیست.
    آن وقت در آن اتاق 112 شان همین را به من گفتند و من خوشحال که اگر خواستم جابجا کنم هم می‌آیم برایم انجام می دهند.
    برای همین متقاعد شدم دوباره پول بدهم روی لبتابم این مدل پیشخوانی اش را بریزم.
    حالا رفته ام موسسه نور! می گویم آقا می شود این نرم افزارها را که کپی کرده ام در لبتاب جدید برایم فعال کنید!
    میگویند نمی شود! خدا یکی نصب یکی!
    گفتم خودتان گفتید؟
    امور کاربرانشان گفت کی گفته؟ برو سراغ همو! گفتم مگر الان گفته چندین سال پیش بوده الان کجا یادشان است به من آن موقع چه گفته اند؟
    گفت ما هر سریال را می فروشیم و هزینه است برایمان! حالا اگر کسی لبتابش بسوزد، سرقت بشود یَک چیزی! ما به او آوانس می دهیم و برایش دوباره نصب می کنیم. اما کسی که پول می دهم لب تاب می‌خرد این مبلغ را هم هزینه کند باز مجموعه نرم افزارها را بخرد!
    یعنی استدلالش مرا به عرش برد!
    گفت حالا اعتراض داری برو همان اتاق 112؛ اتاق 112 که دیگر کلا قاطی بود، رسما دعوایمان شد. حتی حاضر نبود به حرفم گوش بدهد.
    گفت به من چه! من این جا یک نیروی ساده ام!
    برو در نظرات بنویس می بینند.
    برایش ماجرای آن شرکت فونت فروش را گفتم و خداحافظی کردم.
    حالا عنوان «مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی (نور)» نور در ذهنم رژه می رود و این که مگر می شود یک چیز را چند بار به یک نفر فروخت؟

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۱۲ آذر ۰۱

    بغض خطرناک

    از نوشیدن آب بعد از غذای سرد به شدت نهی شده است. میگویند خصوصا بعد از غذای چرب اگر آب سرد بنوشید، آن غذای چرب جامد شده و معده برای هضم آن به زحمت می افتد و حتی سرطان زاست.
    قبلا هم نوشته بودم، اگر بغض گلویتان را گرفت و داشتید خفه می شدید، با نوشیدن یک لیوان یا دولیوان و اگر نشد به نوشیدن لیوان های آب خنک ادامه دهید، بدون شک آن بغض کنترل می شود و می توانید جلوی ریزش الماسهای چشمتان را بگیرید.
    اما این کار به شدت خطرناک است، چون آب سرد بغض را از بین نمی برد بلکه آن را جامد می کند، بهتر است سریع موقیتتان را عوض کنید، گوشه ای دنج پیدا کنید، بگذارید بغض راهش را ادامه دهد، حرارتش را از گردن به سمت سر ببرد خودش را به چشمانتان برساند و اشک جاری شود.
    بهتر است بدانید بغض به هیچ وجه خوردنی نیست، اگر آن را خوردید خشک می شود، می نشیند روی دلتان، سنگین می کند.
    این سنگینی مدتها می ماند و شما به آن عادت می کنید، دیگر فراموشش می کنید اما او جای خودش را گرفته و بالاخره روزی شما را از پا در می آورد.
    برای همین است که این روزها سکته ی قلبی جوانان را زیاد می شنوید.

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

    شهر انسان را کافر می کند

    صبح زود توی خانه مادرزنجان دراز و نشست می زدم تا بلکه کمی پیهایم آب شود، شکمم که درد گرفت دراز شدم.

    نگاهم به آسمان افتاد، آسمان.

    دراز کشیده بودم و مبهوت آسمان. اگر اجازه بدهید یک بار دیگر هم بگویم: آسمان.

    به راستی آسمان چقدر بزرگ بود و من چقدر کوچک خدا را در آسمان دیدم.

    13به در چندین سال پیش با خانواده و بستگان رفتیم ساحل شهر «نخل تقی» شب آنجا ماندیم. نیمه شب خوابم نبرد، بلند شدم رفتم لب ساحل به دریا نگاه کردم، اگر بچه ی بندر نباشی بهتر معنی دریا را می فهمی.

    دریا، بزرگ، پهناور پر از موجودات زنده، گهواره ای برای کشتی ها و قایق ها.

    اجازه بدهید من نتوانم احساسم را در آن ساعت نیمه شب در ساحل کنار موجهایی که روی ماسه ها گم می شدند بیان کنم.

    بگذارید راستش را بگویم، برای لحظه ای کافر شدم، سر به سجده گذاشتم، به دریا سجده کردم.

    اما خدا را شکر قبله پارک ساحلی نخل تقی رو به دریا بود! 

    هنوز سیراب عظمت دریا نشده بودم، از صخره های کنار ساحل بالا رفتم، مسیر اسکله را طی کردم، نصف شب، رعب آور بود.

    رفتم و رفتم و رفتم. از کنار کشتی های بسته شده به اسکله گذشتم.

    به نوک اسکله رسیدم.

    شب! سکوت! دریا!
    دریا! دریا! دریا! 

    نوک اسکله، در فاصله ای نسبتا دور از ساحل، از سه طرف دریا مرا فراگرفته بود.

    و موجها با خشونت خود را به صخره ها میکوبیدند، 

    من، یک نقطه بودم در میان یک اقیانوس آب.

    من هیچ نبودم، همه عظمت خلقت خدا بود. دریا! دریا! دریا!

    در شهر هیچ وقت نمی توان به آسمان نگاه کرد و عظمت خلقت خدا را حس کرد. 

    هر وقت خواستی به آسمان نگاه کنی، تازه اگر بتوانی آسمان را ببینی چشمت به ساختمان های بلند می افتد،

    خیال می کنی آدم به این کوچکی شاهکار کرده و در خودت گم می شوی.

    شهر شیطانی است.

    باور کن!

    این که میگویند گاهی به آسمان نگاه کن را برای شهر نگفته اند.

    برو به ده. در حیاط دهی که ساختمانهایش بیشتر از یک طبقه نیست، چرا که زمین فراخ است و اینقدر جا هست که نمی خواهد روی هم بسازی.

    در حیاط یک خانه ی روستایی دراز بکش. به آسمان نگاه کن. تا خدا را بفهمی.

    ای انسان شهر نشین تو کافری! کافر!

    باور کن!

    شهر انسان را کافر می کند.

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • سیدعلی علوی
    • يكشنبه ۱۸ مرداد ۹۴

    می خواهم...

    ب...
    سی سال و اندی عمر کرده ام تازه می خواهم
    مکالمه عربی یاد بگیرم
    مکالمه انگلیسی هم شاید بخواهم
    قرآن را هم می خواهم حفظ کنم
    بعد از مرگم اگر این مطلب را خواندید ببینید آیا می توان تازه از سی سالگی شروع کرد یا نه؟
    ببینیم خواستن توانستن بوده یانه؟
  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • يكشنبه ۴ مرداد ۹۴

    آدمی که کتاب نمی خواند می گندد

    من احمق را بگو چهار پنج سال آزگار به بهانه های واهی مثل بی پولی و اینکه کتاب می خرم نمی خوانم بد است و این حرفها درست و درمان کتاب نخوانده بودم. امسال (سال ما بچه مدرسه ای ها، سال تحصیلی است، از مهر تا مهر، پس هنوز امسال است، هر چند نمایشگاه هم  اردیبهشت است و اینبار امسال ما با امسال بقیه همخوانی دارد ولی حتما باید این نکته ی مهم را می گفتم) چه پرانتزی! می گفتم! امسال رفتم نمایشگاه کتاب و یک دل سیر کتاب خریدم، البته مثل آن سال که الکی رفتم نمایشگاه نشد، قبل از این که بروم نمایشگاه کتابهایم را انتخاب کردم و بعد رفتم مثل یک بچه ی خوب گشتم غرفه هایش را پیدا کردم و خریدم.
    این که هی فرت و فرت دارم وبلاگم را به روز می کنم هم از عقده ی به روز نکردن طول سال به خاطر بهانه ی کاملا واهی (به وسواس املاء کلمات دچار  شده ام، همین الان رفتم املاء واهی را سرچ کردم درست باشد) درس خواندن هیچ نمی نوشتم.
    الان بعد از این کتابهایی که خوانده ام احساس تحول می کنم، حتما وقت می گذارم و از آنها در اینجا هم می نویسم.
    آدمی که کتاب نمی خواند می گندد مرداب می شود، تعفن می گیرد.

    اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ  بخوان به نام پروردگارت که آفرید

    ...


    اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ بخوان که پروردگارت از همه بزرگوارتر است.

    الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ  همان کسی که به وسیله قلم تعلیم نمود.

    عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ و به انسان آنچه را نمی‏دانست یاد داد.

     

     

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۳ ]
    • سیدعلی علوی
    • پنجشنبه ۱ مرداد ۹۴

    رفع خستگی، عصبانیت و ناراحتی با یک متن هلو

    هیچ چیز حالم را مثل یک متن هلو خوب نمی کند. شده در اوج خستگی بدنی یک متن ادبی یا یک وبلاگ به روز شده و یا تکه ای از یک کتاب را خوانده ام و قبراق (حوصله چک کردن املایش را ندارم) سر حال آمده ام.

    البته من که تاحالا اصلا با زنم دعوایم نشده (الکی)، در اوج عصبانیت دعوای زن و شوهری بیخودی باید بروی یک متن ادبی هلو بخوانی چنان آرامت می کند که میروی خودت به پاچه خواری میفتی و اگر حتی حق با تو باشد که محال است حق با مردها باشد، منت کشی می کنی و ماجرا را فیصله می دهی.

    هیچ وقت یادم نمی رود، بعد از آخرین عمل جراحی پدرم، خیلی به او بد می گذشت، دچار انسداد روده شده بود، شکمش عین یک مشک پر، باد کرده بود. هر چه می خورد بالا می آورد، انرژی اش هم تحلیل رفته بود، وضعیت اسفناکی بود، نفهمیدیم چطور صبح شد، یکی از پرسنل بخش بیماری پدرم در بیمارستان اطلاعات خوبی در مورد اتفاقات بعد از آن عمل جراحی داشت، صبح قبل از شروع کارشان دم در اتاقش بودم، اما در کمال ناباوری پوستر همایش کشوری کلورکتال (بیماری پدرم) را دیدم که همان روز برگزار می شد و همه ی پرسنل مربوطه هم رفته بودند همایش برپا کنند.

    مثل دیوانه ها دور خودم می چرخیدم، از همکارانش خواستم شماره موبایلش را بدهدند، ندادند، داشتم از دلهره و نگرانی بابا می مردم، اینقدر آشفته بودم که نگو و نپرس، رفتم داخل حیاط بیمارستان نمازی روی صندلی کنار درختان نشستم موبایلم را در آوردم و شروع کردم به تند تند قرآن خواندن، انگار آب ریخته باشند روی آتش، آرام شدم، حتی قرآن هم یک متن است، اما مقدس و آسمانی ترین متن، معجزه کرد.

    اگر می خواهی بدانی بعدش چه شد و چه کردم، ماجرایش مفصل است. خودم دست به کار شدم و با یک ساعت اجیر کردن یک پرستار خانگی کار عجیب و غریبی انجام دادیم و مشکل بابا کمتر شد.


    در عنوان بندی وبلاگم دچار مشکل شده ام، اگر می توانید عنوانی مرتبط تر برای خزعبلات من که از هر دری سخنی است پیدا کنید عاجزانه تقاضای کمک دارم.

  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • چهارشنبه ۳۱ تیر ۹۴

    لجاجت دولت محمود بد ؛ لجاجت دولت حسن خوب

    مدتی بعد از انتخابات ریاست جمهوری 88 بود، خبر رسید که احمدزاده کرمانی به عنوان استاندار فارس قطعی شده است، دست به کار شدم و سوابقش را با یک جستجوی ساده در آوردم، 30 ساله بود، و کلا کار پژوهشی در وزارت کشور و مدیریت دانشکده خبر و اینها را در پرونده داشت. همه ی سوابقش را زدم و تیتر کردم : روح الله احمد زاده کرمانی استاندار فارس؛ آنوقت ها سردبیر سایت خبری روایت بودم، احمد زاده که به شدت پیگیر فضای رسانه ای استاندار شدنش بود خبر را دیده و گمان از طریق روزطلب با سجادی تماس گرفته بود و سجادی زنگ زد که چه کار کردی؟ این همه اطلاعات را از کجا آوردی؟ طرف کفش بریده، گفته خبر را پاک کنید. ما هم خبر را پاک کردیم.
    خیلی ها با احمدزاده موافق نبودند اما رئیس جمهور وقت کار خودش را کرد و منصوب شد، خیلی از کسانی که این روزها حاکم اند می گفتند چرا رئیس جمهور لجاجت می کند و فضای استان را به هم می ریزد؟ آخرش هم احمدزاده نتوانست بماند و بعد از کلی جار و جنجال جایش را به صادق عابدین داد.
    یکی از دلایل عمده مخالفت با محمود لجاجت و خودرایی وی بود، می گفتند نه به حرف علما وقعی می گذارد و نه نظر نخبگان و گروههای سیاسی را تامین می کند.
    خب بحمدالله محمود با همه ی خوب و بدش رفت و تخت را به حسن سپرد.
    از وقتی که خبر گزینه های جایگزین احمدی استاندار مستعفی فارس معرفی شدند، امام جمعه، گروههای سیاسی و حتی نمایندگان مجلس فارس در اقدامی عجیب بر سر یک مسئله اجماع کردند که فلانی نباشد، اما عمو حسن که با شعار اهمیت دادن به صدای مردم و نخبگان و علما به تخت نشسته است هیچ توجهی نکرد، حال ماییم و دوباره یکی دو سال تنش در مدیریت استان آن هم از طرف دولتی که شعار اصلی اش تدبیر! و امید!
    به تدبیر دولتمردان عمو حسن باید در یک سال منتهی به انتخابات مجلس نظاره گر تنشهای سیاسی باشیم.
    لجاجت و خودرایی از طرف دولت محمود بد بود ؛ اما لجاجت دولت حسن لجاجت نیست، دموکراسی است.
    هر روز با معنای جدیدی از واژگان روبرو می شویم؛ مثل توافق! پیروزی! آرامش! دموکراسی! آزادی!
  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴

    بوی فروردین

    عجب حکایتیست حکایت فروردین

    محمود جشن هسته ای می گیرد و حسن جشن تعطیلی!

    فروردین برای من بوی خون می دهد ، بوی بدن تکه تکه بچه های کانون.

    بوی بدن نصف شده ی شهید نوروزی که در یک قالی از جلوی چشمانم گذشت.

    بوی جواد که تا نفس باقی است شرمنده ی پدرش هستم.

    ما داریم میچرخانیم چرخ زندگیمان را اما چوب لای چرخمان می کنند.

    چه هسته ای داشته باشیم چه نداشته باشیم. 

    آنها با حسینیه هامان مشکل دارند، با یاحسین گفتنمان.

    ما سینه زدیم و بی صدا باریدند

    از آن چه که دم زدیم آنها دیدند

    ما مدعیان صف اول بودیم

    از آخر مجلس شهدا را چیدند

    دلمان خوش است به شفاعت سیدمحمد جواد علوی و مسعود رضایی ؛

    اینقدر سرکار رفته ایم که دیگر با این شلوغ بازی ها احساساتی نمی شویم؛

    احساسات ما فقط با یاحسین (ع) شور می گیرد، نه با توافق نیم بند هسته ای!


  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۱۵ فروردين ۹۴

    مرام فرزند شهید

    بسم رب الشهداء
    خانواده یکی از شهدای اهل شیراز که در سوره شهید شده چندی پیش همراه با خانواده چند شهید دیگر به دیدار رهبر می روند.
    این شهید دو پسر داشت یکی آقا رضا که دانشجو است و دیگری آقا مجتبی که دبیرستانی.
    در دیدار با آیت الله خامنه ای فرزندان دیگر شهداء یکی چفیه آقا را میگیرد ، دیگری هم انگشترشان را.
    یکی از دوستان پدر آقا مجتبی بعد از شهادت پدرش یک انگشتر بسیار زیبا به او هدیه داده بود، مجتبی که می بیند انگشتر رهبری را گرفته اند جلو می رود و می گوید: آقا! اگه ما بخوایم به شما هدیه بدیم اشکال نداره؟ قبول می کنید؟ رهبر معظم انقلاب هم می فرمایند: بله! چرا قبول نکنیم! مجتبی هم انگشترش را به آقا می دهد.
    میگفت دیدم انگشتر آقا را گرفته اند انگشترم را دادم به آقا، این مرام فرزند آن پدری است که جانش را داده ، جایی که همه دنبال یک یادگاری اند او یادگاری می دهد.
    برایمان خیلی جالب بود که رهبری در دیدار اخیرشان با مردم آذربایجان آن انگشتر را در دست داشتند.
    شادی روح شهید دهقان شیبانی صلوات
  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • سیدعلی علوی
    • يكشنبه ۳ اسفند ۹۳
    نسل سومی بودن توضیح نمیخواهد .انقلابی را که یاران خمینی نسل اول آن بودند و رزمنده های جبهه و جنگ نسل دوم آن ، خدایش رحمت کند؛ چون ما نسل سوم آن هستیم .
    بخواهم یا نخواهم نسل سومم ، بپذیرم یا نپذیرم نسل سومی ام . ولی من میخواهم و از خدا میخواهم که او هم بخواهد نسل سومی باشم و بمانم .
    سید علی علوی ، طلبه حوزه علمیه قم
    آرشیو مطالب