۱۰۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشت» ثبت شده است

از یه نسل دومی‌: باند اشرار - ملامتیون

باند اشرار یا محترمانه‌تر ، «ملامتیون» هم کاملا شکل گرفته بود . ملامتیه ، نام یکی از فرقه‌های اسلام است که افرادش با تظاهر به بدی ، اعمال خوب انجام می‌دادند . مثلا بطری مشروب زیر بغل گرفته ، از جلوی همه رد می‌شدند و در گوشه‌ای خلوت به نماز می‌ایستادند.

البته بچه های ما اینکاره نبودند ؛ چون خلاف آیین تشیع است و این فقط یک اصطلاح بود. اینها بچه‌هایی بودند که ظاهرا خود را بی خیال نشان می‌دادند ؛ ولی باطنی پاک و ضمیری آگاه و اعمالی در خور تحسین داشتند.

کار و بارشان هم عبارت بود از اخلال در پستهای نگهبانی ! بیدار کردن بچه‌ها به انحاء مختلف! در رفتن از صبحگاه به هر قیمتی که شده! و شلوغ بازی در آب !البته این شوخیها در روحیه‌ی بچه‌ها تاثیر زیادی داشت. به قول بعضی بچه‌ها ، همه چیزشان درست بود ؛ هم خنده‌ی شان هم گریه‌ی شان ، هم کار کردنشان و هم خرابکاریشان!

یک روز صبح که من خادم بودم و صبحگاه نرفته بودم ، بعد از درست کردن چایی و تقسیم غذاها و ... بیرون آمدم ، چشمم خورد به منظره‌ای که به شدت خنده‌ام گرفت . یکی از مسئولان که به صبحگاه نرفته و یواشکی کمین کرده بود ، بعد از رفتم نیروها می‌بیند که بچه‌های باند اشرار ، یکی یکی از سوراخهای خود بیرون می‌ریزند و شروع می‌کنند به سرو صدا . او هم همه را از مخفیگاهها بیرون کشیده بود و داشت برایشان یک مراسم صبحگاه کاملا رسمی اجرا می‌کرد . دیدن قیافه‌های پکر بچه‌ها و حتی قرآن خواندن یکی از آنها در یک صبحگاه زورکی واقعا خنده دار بود. با دیدن من شکلک درآوردند و من هم خوشحال و خندان رفتم بیرون . این صبحگاه باعث شد آنها هم از فردا همگی در صف اول صبحگاه بایستند.

یک بار هم به محموله‌ی انار بچه ها در بین راه کمین زدند و اشک همه را درآوردند تاب ه هرکس یک انار دادند. تازه خودشان تا مدتها انار داشتند!شبها هم بچه‌ها را به عناوین مختلیف از خواب بیدار می‌‌کردند و سر به سرشان می‌گذاشتند. مثلا بیدارشان می‌کردند و خیلی رسمی و جدی سوال می‌کردند دوزاری داری؟! یا برادر ، سریعا بفرمایید شماره‌ی پلاکتان چنده؟ یا آب برای خوردن می‌دادند و کارهای دیگر .

مسعود احمدیان هم برای بیدار کردن بچه‌ها به خاطر نماز شب ، طریقه‌ی مخصوص ملامتیون را داشت . مثلا یکی را بیدار می‌کرد که : « بابا ، پاشو من می‌خوام نماز شب بخونم کسی نیست نگام کنه !» یا می‌گفت : « پاشو جون من ، اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو ، تو قنوت نماز شبم کم آوردم !»

نوشته‌از :کتاب حماسه یاسین نوشته: سید محمد انجوی نژاد 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۳۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • جمعه ۱۲ دی ۸۲

    اولین قدم در زمینه سازی

    خب زمینه سازی برای ظهور مهدی(علیه‌السلام) شروع شد

    اولین قدم به نظر من آماده کردن افکار عمومی

    باید در موردش فکر کنیم .

    مثلا روی دیوارهای خیابون و یا صدا و سیما و یا تو خونه یه چیزایی بنویسیم که گویای این مطلب باشه .

    حالا در مورد متن و این چیزا باید فکر بشه .

    یه کار دیگه هم میشه یه طرح مرتب با یه متن تو مایه‌های :

     ظهور نزدیک است . بازمینه سازی نزدیک‌تر هم می‌شود

    بهر حال شما فکر کنین من هم فکر می‌کنم .

    بی‌صبرانه منتظر همکاریتون هستم .

    اولین قدم ـ مهمترین قدم ـ بهترین عمل ـ

    اولویت ایران ـ بعدش همه جهان

    سعی می‌کنم گزارشاتو بنویسم .

    تذکر : این کارایی که گفتم هنوز تبیین نشده و جای فکر کردن داره ـ هر وقت تبیین شد البته به کمک شما  تازه کار شروع میشه . البته تو قسمتهایی کار شروع شده . که گزارشو به زودی تو وبلاگ میذارم. 

    دوستان : به یاری امام زمان و منجی خود که تمام ادیان از آمدنش خبر داده‌اند بشتابید. 

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • چهارشنبه ۱۰ دی ۸۲

    زلزله بم از زبان امدادگران

     سلام

    بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب .

    جمعه شب ما رفتیم سازمان امداد و نجات (هلال احمر) حدودای ساعت ۹ به بالا بود . دیدیم خبری نیست و نیرو اضاف دارن برگشتیم خونه .

    روزشنبه بعد از کلاس رفتم پیش آقای عبدالهی مسئول تیم ویژه امداد و نجات استان فارس و اعلام آمادگی کردم . اول که گفت شماره‌تو بنویس بهت زنگ می زنم . بعد که گفتم من دیشب اومدم ابلاغ زدم بعد خرابش کردن و رفتم خونه گفت باشه ابلاغتو درست می‌کنم . خلاصه ۱۵ نفر از بچه‌ها قرار بود برن بم . من جزئشون نبودم . حدودای یساعت ۴ و نیم یا ۵ بود رفتم سراغ حسین عبدالهی گفتم جانیست منم همراشون برم . اول طبق معمول هیچی نگفت بع رفت تو اتاق من هنوز پیشش بودم . گفت تو می‌تونی بری؟می‌تونی دو سه هفته بمونی . گفتم آره . خلاصه بارو بندیلمونو بستیم و وسایل رو تحویل گرفتیم و پریدیم تو اتوبوس حدودای ساعت۶و نیم حرکت کردیم به طرف بم . اما برای این که از اصل مطلب دور نشیم و نخوام سفرنامه بنویسم . ما رو پلیس راه کرمان برگردون . گفتن نیرو تو منطقه زیاده . فقط ما بچه‌هایی که اونجا بودنو با تازه‌نفسا عوض کردیمو برگشتیم شیراز . خیلی حال گیری بود .

    حالا چیزایی که بچه‌ها تعریف کردن و براتون میگم .

    بچه‌ها می‌گفتن ما روز جمعه با هواپیما ساعت ۵ بم بودیم . ۳ تا آمبولانس هم باهامون برده بودیم . خلاصه می‌گفت روز اول یعنی جمعه رو ما فقط دنبال یکی برای هماهنگی می گشتیم بعد دیدیم کسی نیست رفتیم خودمون تو شهر بم دو یه تا خیابونو پوشش دادیم و دوا و درمون می کردیم . می‌گفت اونجا همه چیز بود ولی مدیریت نبود که بین مردم پخش کنه .

    میگفتن یه بچه‌ی ۳ روزه رو بعد یکی دو روز سالم بدون یه خراش از ازیر آوار در آوردن . بچه‌ها می‌گفتن فقط گریه می‌کرد .

    خدا به تو پناه می‌برم . بچه‌ها می‌گفتم مثل آشغال که به طور طبیعی کنار خیابونا ریخته بود جنازه ریخته بود.

    می‌گفتن : مردم چیزی نداشتن خودشون جنازه‌هاشونو شیده بودن بیرون . به ما می گفتن چادر بدین . پتو بدین . البته بعد رسیدا ولی ستاد بود باید می‌آوردن . ما می‌گفتیم ما اینا رو نداریم فقط دارو و درمان . دعامون می‌کردن و می‌رفتن . نسبت به جاهی دیگه خیلی مردمون خوبی بودن . آخه جاهی دیگه که زلزله میومد اگه می‌گفتی نداریم یه چماق تو سرت بود ولی این بنده های خدا حتی تشکر هم می‌کدن و می‌فرتن . پب کنار خونه‌شون آتیش روشن می‌کردن و بالا سر جناه‌شون عزاداری می‌کردن.

    جنازه‌ ریخته بود مثلا تو بیسم شنیدیم نزدیک ستاد دو تا جنازه زیر آوار هستن ولی سرشون بیرونه مردم وحشت زده شدن برین درشون بیارین .

    بچه‌های ما یه پیرمردی رو از ازیر آوار در آوردن که متاسفانه بعد از چند دقیقه مرد.

    چی بگم اصلا حوصله‌ام نمی‌شه نگارش متنو درست کنم . حالم گرفته‌است . می‌خوام زار زار گزیه کنم ویل نمی تونم .

    می‌گفتن : ما از جلوی یه تپه خاک رد شدیم گفتن این ازگ بمه . چیزیش نمونده بود .

    دلم می‌گیره . می‌گفتن : هنوز درست و حسابی به روستاهای اطراف بم کمک نرسیده .

    می‌گفتن : کمک خوب بود یعنی همه چی میومد ولی می‌رفت تو ستاد . مردم هم خیلی سختشون بود برن ستاد بگیرن . یکی بود به اسم ملا اکبری یا احمدی همچین چیزی این مدام پشت بیسیم خطاب قرار می‌گرفت . معاونت امداد کرمان بود می‌گفتن این مدتو اصلا نخوابیده . ولی جوابگو نبود .

    دیگه اصلا حال نوشتن ندارم .

    اینم بگم . حجت زارع می‌گفت‌: یه دختری رو آوردن زانوش مشکل پیدا کرده بود . من برای این که وهم برم نداره و توهمی ازش نداشته باشم اصلا به صورتش نگاه نکردم زانوشو پانسمان کردم و همین جور که سرم پایین بود گفتم می‌تونی دمپایی نپوشی . دمپایی پاشو زخم کرده بود گفت : نه . من براش باند گذاشتم کنار دمپاییش که پاش بیشتر اذیت نشه . و رفت .

    خلاصه اگه تدبیر و تجربه بچه‌های ما نبود اینقدر کار مفید انجام نمی‌دادن و اونا هم اونجا می‌پلکیدن .

    بچه‌های ما با جوون بودنشون توان اداره کل سانحه رو یا بهتر بگم فاجعه رو داشتن .

    مثلا حمید عباس فر خودش کلی تجربه داشت . یا داریوش اسدی .

    اگه مدیریت بهتر بود کمک رسانی از این حرفا خیلی بهتر بود.

    اسم چند تا از بچه‌هایی که اونجا بودن .حسین حیایی - حجت زارع - حجت موسوی - امین فخارزاده - حمید عباس فر - داریوش اسدی - محمد مهدی قانع - قاسم کرمی  - وحید گل آرا و ...

    خلاصه کنم وحشتناک عمق فاجعه زیاد بوده بچه‌ها میگفتن : هر خونواده حداقل ۴ یا ۵ تا کشته داده بوده .

    دلم گرفته . همین. 

     

        

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • سیدعلی علوی
    • دوشنبه ۸ دی ۸۲

    مهدی می‌آید

    سلام

    بالاخره یه جوری سر و ته امتحانانو رو هم آوردیم و حداقل تا آخر هفته دیگه امتحان نداریم .

    الآن خیلی حرف برای گفتن ندارم فقط :

    بد جوری به دلم افتاده ظهور امام زمان(عج) نزدیکه .

    میگن با زمینه سازی ـ ظهور نزدیکتر میشه . من کارمو شروع کردم . دنبال زمینه سازی‌ام . هر که می‌خواد به من کمک کنه اعلام کنه .

    نمی‌خواید به امام زمانتون کمک کنید ؟

    یا علی منتظرم .

    اینا رو خیلی جدی گفتم . و پای کار هستم .

    لازمه بدونید ظهور امام زمان از نظر شیعه ضروری دینه و اگه کسی اینو قبول نداشته باشه کافره . اینم بدونید که تقریبا همه دینها از آمدنش خبر داده‌اند.

    حالا شما اگه از دین دیگه ای هستید و میگید اونی که میاد امام زمان شما نیست بیاید ما زمینه سازی کنیم . وقتی اومد خودش بهمون میگه که کیه و برای چی اومده .

    من جدا منتظرم .

    یه داستان هم بخونید :

    به ملکه‌ای خبر دادند که شمع زیباست . یکی را فرستاد گفت برو و برایم از شمع خبر بیاور . او آمد و گفت نمی‌دانی چقدر زیبا بود ؟ . دومی را فرستاد . هنگامی که بازگشت گوشه بالش سوخته بود . گفت : ریبا بود مرا دیوانه کرد . سومی رفت و سوخت . خبرش را برای ملکه آوردند . گفت : من این خبر را می‌خواستم .

    ای مرغ سحر عشق زپروانه بیاموز

                                                  کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

    این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند

                                                      کاو را که خبر شد خبری باز نیامد    

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • سیدعلی علوی
    • پنجشنبه ۴ دی ۸۲

    و تو چه میدانی که فقر چیست؟

    سلام

    دیشب آقای زارع برام تلفن کرد. همون صفا و صمیمیت قبلی با مقداری زیادغصه و غم . اجازه بدین اول یه کم در موردش بگم . شغل این بنده خدا بناییه . برای یه شرکت ساختمانی تو شیراز به صورت روز مزد کار می‌کنه. ریه‌اش به شدت درد می‌گیره و با سرفه‌های شدید میره سراغ دکتر. دکتر هم بهش میگه باید بستری بشی . وقتی ما رفتیم بیمارستان (برای بستری شدن همونطوری که تو موضوع قبل گفتم) ایشون بستری بود. روز اول خیلی غصه نداشت و فقط از محرومیت‌های روستاشون ـ کمجون‌ـ ۱ساعت باشیراز فاصله داره از توابع کلوار نزدیک مرودشته(البته من تا حالا نشنیده بود)ـ از آب آلوده‌اش از حمام آلوده‌ترش از کمبود نفت و سوخت و چیزای دیگه . بنده خدا خیلی صمیمی و با صفا و ساده بد . مثلا رفته بود دسشوئی برادر من بهش گفته بود چرا میری دسشوئی خواهران؟ گفته بود مگه فرقی می‌کنه ؟ جداست؟ . آخه نمی‌تونست این علامت سری که روی در دسشوئی‌ها به شکل سر زن و مرد بود تشخیص بده . سواد هم نداشت . یا هر وقت می‌خواست بره دسشوئی پایه متحرک سرم رو دست نمی‌زد سرمشو از رو پایه ورمی‌داشت و می‌رفت بعدا که دید من با پایه سرم میرم دسشوئی اونم این کارو کرد. یا مثلا اسپری که برای ریه‌اش به‌اش بهش داده بودند شبیه اسپری اینایی که آسم دارن سه چهر بار فشار می‌داد و باهاش بازی می‌کرد.بعد از چند ساعت من در مورد هزینه‌ی بیمارستان خصوصی بهش اشاراتی کردم . هر چی زنگ می‌رد جایی کسی رو پیدا کنه بیاد پیشش نمی‌تونست . محلشون هم تلفون نداشت تازه می‌گفت اگه اونا بیان بدتر گیج میشن چون آشنایی ندارن . روز دوم با توکل به خدا شعرهایی برام می‌خوند یه شعر جالبش یادم هست جالب اینجاست که با بی‌سوادیش کلی شعر از حفظ بود و شعور بالایی داشت. می‌گفت :

    گر نگه دار من آن است که خود می‌داند

    شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

    عمری که عجل در پی آن می‌تازد

    هرکس غم و اندوه خورد می‌بازد

    غم و اندوه مخور ای غافل

     

    که به هر لحظه دمی کار تو را می‌سازد

    در مورد انقلاب می‌گفت درسته که من بی سوادم ولی اگه دوباره جنگ بشه میرم و از این انقلاب دفاع می‌کنم . می‌گفت من مملکتمو دوست دارم . خیلی چیزا می‌گفت که الآن زیاد وقت میگیره .

    من سعی می‌کردم زیاد باهاش حرف بزنم . وقتی ساکت می‌شدیم با یه حالتی به یه نقطه تو سقف خیره می‌شد . شاید خودتون بتونین معنیش کنین . آره شاید به این فکر می‌کرد که تو این غربت چیکار باید بکنه . بنده خدا پولی به اون صورت همراش نبود . پرستارا هی میومدن می‌گفتن همراهتو بفرت بره فلان جا فلان چیزو حساب کنه . مثلا آزمایش یا داروخونه یا حسابداری. برادر کوچیکم تا اونجای که می‌تونست کاراشو انجام می‌داد . این حداقل یه کم از غصه‌اش کم می‌کرد . دکتر بهش گفته بود بنیاد جانبازان هزینتو پرداخت می‌کنه ولی معلوم نبود اینطور باشه . خلاصه با این که اظهار نمی‌کرد ولی خیلی غصه می‌خورد. من یه دفعه بهش یادآور شدم که هزینه بیمارستان بالاست و اگه بیشتر بستری باشه خرجش زیاد میشه .می‌گفت فوقش از پنجره فرار می‌کنم . با یه پوزخند این حرفو می‌زد . می‌گفت یه کلورای اگه این کار هم ازش برنیاد خیلیه . بد جوری تو فکر جور کردن پول بود . هیچ راهی هم نداشت . نمی‌دونم خدا چقدر راحت کاراشو درست کرد یعنی باورتون نمی‌شه تو چند ساعت همه کارا که من داشتم غصه‌اشو می‌خودم و دنبال یه راه حل براش بودم درست شد . پول همه چیز جور شد . بیمارستان دارو و همه چیز. میدونید خودش یه حاج رحمتی نامی رو تو بنیاد جانبازان می‌شناخت . اینم بگم بنده خدا به بنیاد جانبازان می‌گفت بنیاد مجروحین . تلفن این حاج رحمتی رو برادرم گرفت و اون بنده خدا که بعد فهمیدم از مسئولین بنیاد جانبازان بوده همه چیز و راه انداخت .

    دیشب آقای زارع زنگ زده بود می‌گفت به خاطر حالم می‌خوان اخراجم کنند . اخراج که نه چون روز مزد بود یعنی دیگه کار بهش نمیدن . میگفت فردا می‌خوام برم پیش مهندسه ببینم می‌تونم کاری بکنم . قبلا گفته مهندسه برای این که پول بیمه نده از کارگرای افغانی بیشتر استفاده می‌کنه . می‌گفت نمی‌دونم چیکار کنم خدا بزرگه .

    دلم گرفته . اینا رو برای خودم نوشتم .

    می‌خوام بگم من تو خونه‌ی گرم و راحت نشسته‌ام و نماینده‌ی محترم مجلس با ماهی حدودا ۱ میلیون تومان و مزایای دیگه به عنوان نماینده آقای زارع تو مجلس به مشاجره سیاسی می‌پردازه. فردا چی می‌خوایم جواب بدیم؟

    هزارتا آدم اینجوری هست . این فقط یه نمونه بود.

    تازه بنده خدا می‌گفت می‌خوام بیام مجانی مسجدتونو تعمیر کنم.

    راضی کردن این افراد خیلی سخت نیست . کافیه یه کار بهش بدی دلش خوش میشه نون زن و بچه‌اشو می‌تونه دربیاره . با یه لبخند امیدوار میشه . انتظاری نداره!.

    دیشب فکر کنم باحالترین فیلم سینمایی آمریکایی رو تو عمرم دیدم . فیلم غلاف تمام فلزی . برنامه سینما4 شبکه 4 نشون داد . خیلی باحال بود.

    اگه خوندین . ممنونم .

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۲۲ آذر ۸۲

    عالم بستری شدن

    بازم سلام

    پنجشنبه هفته پیش حالم خوب نبود از کلاس برگشتم خونه افتادم . دل درد شدید به همراه تب و چیزای دیگه . تا شب ادامه داشت که دل درد به حداکثر خود رسید و این قدر زیاد بود که به خودم می‌پیچیدم و آخ و اوخم به هوا بود داروهای محلی هم افاقه نکرد‌  تا صبح یه جوری سر کردیم روز جمعه یه پزشک متخصص داخلی پیدا کردیم رفتیم پیشش . بعد از حدود یک ساعت درد و انتظار نوبتمون شد و خدمت پزشک رسیدیم . بعد از چند تا سوال گفت روی تخت دراز بکش . ما هم کشیدیم . یه کم سرمونو پر داد و دست رو شکممون کشید . و بعد از چند لحظه گفت : عفونت . عفونت شدیده باید بستری بشن . نکن نساز حداقل یه آمادگی چیزی بعد می‌گفتی . گفتیم راه دیگه‌ای نیست ؟ با دارو خوب نمیشه؟ گفت نه . باید بستری بشه . سرتونو درد نیارم . ما گفتیم دارو بنویس اونم نوشت وقتی اومدیم خونه باهاش تماس گرفتیم و رفتیم بیمارستان بستری شدیم .

    داستان از همین جا شروع میشه . تخت من یه کم سرد بود ولی دوست نداشتم جامو عوض کنم . سرما هم به خاطر نزدیکی تخت به پنجره بود . بیخیال . اگه ریا نشه اونج نمازمونو نشسته رو تخت می‌خوندیم با تیمم . مثل اینکه تو بیمارستان به این بزرگی با این همه بیمار فقط ما تو بیمارا نماز می‌خوندیم . دلم تو این مدت برای یه نماز ایستاده لک زده بود حالا بگذریم همینجوری همیشه یا نمازم قضا میشه یا آخر وقت .

    هم اتاقیمون . اسمشو نمیگم چون خیلی حرف ازش دارم . بچه یا ده نزدیک شیراز بود نزدیکای مرودشت به قول خودش کلوار . اسم ده فکر کنم کنجون یه همچین چیزایی گفت یاشه . میگقت آب آشامیدنی درست و حسابی نداره و حموم کثیفی داره و هزار تا گله دیگه . که فکر کنم از جمله روستاهای محروم کشور باشه با وجود نزدیکی به شهر شیراز. البته مشکل از نماینده و بخشدار و اینها هم هست چون اگه اینا پیگیر بودند الآن وضع اینا بهتر از این حرفا بود.

    شرح حال این بنده خدا خیلی مفصله آخه جانباز بود پول بیمارستان هم نداشت . بعد می‌نویسم براتون جالبه .

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • سیدعلی علوی
    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۸۲

    چند تا مطلب

    یه چند روز بود اشتراکم تموم شده بود . ما رفتیم یه اکانت گرفتیم ولی متاسفانه مشکل داشت شرکته هم تعطیل بود نمیشد کاریش کرد خلاصه ما چند روزی از آنلایت شدن افتادیم .

    یه بد شانسی دیگه هم این که این روزا یه چند تا امتحان داریم که باید به اونا بپردازیم . و کمتر وقت وبلاگ نوشتن پیدا می‌کنیم .

    یه مطلب هم برای آقا موشه : دستتون درد نکنه بازم از این آمارها برام بنویس خیلی جالبه . در مورد عکس هم چشم . عکس گرفتم یه کم سرم خلوت شد میذارم رو وبلاگ . در مورد کمک فکری و ... براتون ایمیل میزنم . در مورد سخنرانی عکسهای زیر هم چشم رو واکمن دارمش باید بنویسمش .

    منتظرم باشید.

    حالا مطلب اصلی  

    چند وقت پیش آقای رحیم پور ازغدی یکی از اساتید دانشگاه‌های ایران تو یه سخنرانی می‌گفت برای یه کار رفته بود آمریکا بعد تو یکی از این برجای آمریکا ظاهرا یه جلسه‌ای چیزی بوده ایشون دسشوئیش میگیره میره تو دستشویی می‌بینه یه آقایی داره اونجا سخنرانی می‌کنه . می‌گفت ازش پرسیدم چرا اینجا سخنرانی می‌کنی گفته بود این مردم شاید تو دسشوئی یه کم از بمباران تبلیغاتی نجات پیدا کنند و گرنه بیرون اسمش آزادیه ولی فرصت فکر کردن به کسی نمی‌دن .

    من هم به فکرم زد روی در دسشوئیمون مطلب بنویسم تا بقیه بخونم . 

    هنوز اجراش نکردم .

    اولین مطلبم شاید این باشه :

    تا حالا فکر کردی ؟

    ـ به چی؟

    ـ به این که به چی فکر کنی .

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۸ آذر ۸۲

    Title-less

    عکسایی که گفته بودم پایین آوردم .

    یه مصاحبه چند ثانیه‌ای با سهیل و سعید کریمی و ابوطالب.

    سوال: پیام برای نسل سومی‌ها ؟

    سعید (اول یه خورده من و من کرد و گفت چیزی ندارم من گیر دادم یه چیزی که انتظارش و نداشتم گفت) : والا چی بگم امیدوارم که نسل سومی‌ها لا اقل در دوران جوونیشون به خدمت آقا امام زمان(علیه السلام) برسن ما که در واقع دیگه جوونیمونو از دست دادیم و سربازیمونم اگه برای آقا بکنیم دیگه در جوونی نیست . امیدوارم شما تو جوونیتون خدمت آقا برسین .

    سهیل : تا اونجایی که جا دارین تا اونجایی که قدرت دارین بگین مرگ بر آمریکا همین دهن آمریکا رو سرویس کرده - من یه کم گیر دادم بعد گفت : - همین مبارزه با آمریکا رو ادامه بدن فکر کنم اصلی‌ترین کاریه که بتونن بکنند.

    فرودگاه شیراز

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

      

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

       سالن سخنرانی

    قیام جهت سرود جمهوری اسلامی

     

     

     

     

     

     

     

     

      

      همینجوری

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

       سخنرانی

     

     

     

     

     

     

     

     

    مجری برنامه آقای تشکر خبرنگار اعزامی به بغداد بود

    اگه عکسا خیلی ۳*۴ ببخشید آماتوری گرفتم آخه من خیلی عکاسی بلد نیستم .

    راستی یه جک تصویری هم گذاشتم اینجا میتونید ببینید شاید خوشتون اومد.

     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • سیدعلی علوی
    • شنبه ۱ آذر ۸۲

    سعید و سهیل

    سلام

    سعید و سهیل دیشب اومدن شیراز

    من اولین کار خبری جدیمو دیشب انجام دادم

    امروز عکساشو چاپ میکنم با خبرش براتون میذارم رو وبلاگ .

    فعلا همین

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • سیدعلی علوی
    • پنجشنبه ۲۹ آبان ۸۲

    به نام عشق

    ای خدا دلم تنگه . دلم برای تو تنگ شده . دلم برای دوستای نسل سومیه با صفا و بی ریام تنگ شده .

    دلم برای لذتهای معنویی که اگه همه دنیا رو بهم بدن عوضشون نمی کنم تنگ شده  یادش به خیر . هوا سرد بود ما به عنوان تدارکات زودتر از بقیه راه افتادیم آخه باید میرفتیم خرمشهر و آبادان اسکان و راست و ریست میکردیم . آره یه کم سخت بود به  راحتی تو اتوبوس نشستن و جک و جفنگ گفتن نمی رسید ولی عشق بود . میدونین مثلا باید اسکان رو آماده میکردیم موکتها رو می انداختیم و بقیه سوار ماشین بودیم بین آبادان و خرمشهر برای هماهنگی اسکان و غذا و بقیه چیزا . ما نه شلمچه رفتیم نه اروند رود نه موزه دفاع مقدس و آی حال بردیم . وقتی به اسکان اصلی منتقل شدیم . یه حسینیه درب و داغون لدون وسائل گرم کننده ومیشه گفت یه سوله آجری بود. ما کارمون بیشتر شد . شب اول شام رو دادیم گفتیم حالا از خستگی میریم می گیریم می خوابیم تا خود صبح . بعدشم صبحانه و چای ودم بساط برای بچه ها . رفتم پهن شدم کف حسینیه که بیشتر موکت بود بعضی از جاهاشم فرش شده بود . خلاصه هر که یه جوری افتاده بود ما هم رفتیم یه جوری افتادیم . هوا سرد بود پتوی ما هم ازش به عنوان جانونی استفاده شده و نونا رو داخلش گذاشته بودن که خراب نشه . هوا جدا سرد بود . هر کاری کردم خوابم نبرد . مثلا 5 دقیقه می خوابیدم بعد یهو از خواب می پریدم از سرما . بیخیال خواب شدم گفتم برم یه جایی خودمو گرم کنم رفتیم کنار حسینیه قبلا بچه ها آتیش درست کرده و دور هم جمع بودن زغالش مونده بود با هزار زحمت و فوت و دود آتیش و راه انداختیم یه مشت خار هم پیدا کردیم البته کم بود و اصلا چیزی برای  سوزوندن پیدا نمیشد . می خواستم برم بگردم با اجازتون دیدم سگها دارن گشت میزنن از خیرش گذشتیم یه جوری آروم آروم آتیشو روشن نگه داشتیم بچه هایی که به هردلیل بیدار بودن میومدن یا نگاه میکردن فکر کنم اون بیچاره ها فکرمیکردن ما با خودمون خلوت کردیم . درست یادم نیست فکر کنم سه شب اونجا بودیم . شب دوم هم یه کم سخت گذشت ولی شب سوم انگار نه انگار که سرده کلاهمو از تو ماشین در آوردم گذاشتم زیر سرمو تخت خوابیدم با تیپا بیدارم کردن . خلاصه اش کنم ما باید تو همین سرما توی یه دیه آب جوش درست می کردیم که خودش گرما داشت ولی سخت بود چون جوش نمیومد گرم میشد و چاییه خوب نمیشد . خودتون که میدونین ایرانی جماعت خوره چایین . بعدش صبحانه رو پخش میکردیمک . بعد از صبحانه  ملت میرفتن خدا اخلاص بده ما وامیسادیم جارو مزدیمو جمع و جور میکردیم . بازم بگم یه دو روز بیشتر اونجا نبودیم . یادمه یه ناهار عدس پلو با ماست بود یه بنده خدایی اومد گفت اینا چیه من 5000 تومان پول دادم سریع ذهنم برگشت به چند رزو پیش که ظرفیت تکمیل بود این بنده خدا با اظهار این مطلب که من بچه ی جانبازم داشت چونه میزد تا جاش بدن و بیارنش . خلاصه تمومش کنم ما بیشتر وقتا مشغول چایی درست کردن بودیم . در هر حال این از نسل سومیهاست . به خداقسم اگه کلی پول بهم بدن بگن یه طرف بعد بیا دوباره برو اردو بشو تدارکات هم یه طرف تدارکات و انتخاب می کنم . تو عمرم هیچ سفری اینقدر بهم خوش نگذشته بود . شاید بعضیا بگن مغزتو شستشو دادن ولی : تو که هرگز نسوته دیلت از غم    ----  کجا از سوته دیلانت خبر بی

    شما برین تا میتونین و زنده اینو توانشو دارین لذت ببرین بپردازین به خور و خواب و خشم وشهوتتون تا ما هم با خدامون عشق کنیم .

    بعد از سفر خرمشهر و اردو ،  گفتم من دیگه تموم خوب شدم دیگه دورو بر گناه نمیرم . ولی ای  خدا دوباره دنیا منو تو خودش حل کرد حل اسیر خور و خواب و خشم شهوت هر کدوم به نحوی شدم. . ای خدا براهمین دلم برات تنگ شده و گرنه آدم اگه زرنگ باشه تو رو همه جا داره . ولی اونجا فاصله خیلی کم بود . کم . کم . کم .

    اینا همش مال یه نسل سومی بود نه جنگ بود نه جبهه بود و نه خواب .

    این لینک رو حتما ببینید یا بهتر بگم بشنوید     

  • ۰ | ۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • سیدعلی علوی
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۸۲
    نسل سومی بودن توضیح نمیخواهد .انقلابی را که یاران خمینی نسل اول آن بودند و رزمنده های جبهه و جنگ نسل دوم آن ، خدایش رحمت کند؛ چون ما نسل سوم آن هستیم .
    بخواهم یا نخواهم نسل سومم ، بپذیرم یا نپذیرم نسل سومی ام . ولی من میخواهم و از خدا میخواهم که او هم بخواهد نسل سومی باشم و بمانم .
    سید علی علوی ، طلبه حوزه علمیه قم
    آرشیو مطالب